حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

ماجرای پیش دبستانی

1393/8/7 21:15
نویسنده : ماماني
1,044 بازدید
اشتراک گذاری

                                         نایت اسکین  

گلک مامان سلام 

امسال سال پیش دبستانی اول توبود با باباتصمیم گرفتیم تورانزدیک خونه بابائی بذاریم تا مامان جون برای اوردن تو زیادتوزحمت نیفتن البته سرویس برات نگرفتیم که به دلایلی موقتا تو هزینه صرفه جویی کنیم با پرس وجو از اطرافیان متوجه شدم مهدکودک خاطره توبلوارجمهوری که پیش دبستانی هم داره جای خوبیه البته دیگران می گفتن تعریفش را شنیدن اول شهریوربرای اولین باربه اونجا رفتم تاهم اونجا را ببینم وهم ثبت نامت کنم برام جای تعجب داشت که چرا ثبت نام این مرکز نسبت به جاهای دیگه اینقدردیرتره اول شهریور حتی لباس فرم بچه ها هم مشخص بود درحالی که پیش دبستانی خاطره تازه داشت ثبت نام می کرد به هرحال توجه چندانی به این امرنکردم وثبت نامت کردم شهریه ثبت نام واقعا بالا بودولی امیدداشتیم که باصرف هزینه بیشترفعالیت بهتری هم انجام شود

اول مهررسید وتوبا ذوق وشوق فراوان اماده رفتن بودی البته بدون لباس فرم .من ومامانی باهم تورابردیم راستش به دلیل هم مکان بودن مهدکودک وپیش دبستانی بچه های مهد همه گریه می کردن وجیغ وهمهمه زیاد والبته بی نظمی موجود هرسه مون راشوکه کرده بود چیزی که می دیدم خلاف تعریف وتمجیدها یی که شنیده بودم بود متاسفانه با بیرحمی بچه های کوچک ازبغل مادرانشون گرفته می شدن صحنه جالبی برای هیچ کس نبود یه جورایی ازهمون بدو ورود توذوقم خورد اما نمی خواستم به روی خودم بیارم وخودم را دلداری می دادم که روزاوله کم کم خوب می شه تورا به خدا سپردم ورفتم سرکارومامانی هم رفتن خونه شون

برای روز اول ساعت یازده خودم اومدم دنبالت مدیرصدات کرد وتو اومدی بدون کفش ووسایلت باهم رفتیم توکلاستون بچه ها طبقه پایین مشغول خوردن بودن وکسی توکلاستون نبود پرسیدم کفشت کجاست وتوهم گفتی توکمددرب کمد را که بازکردم دیدم همه کفشا را قاطی پاطی ریختن طبقه زیرین کمد لنگه های کفشات را پیداکردم درحالی که بازهم متعجب بودم که چرا یه جا کفشی برای کلاستون تعبیه نشده و وقتی این موضوع را مطرح کردم گفتن که چون تازه جابجا شدیم به زودی همه چی درست میشه کیفت را هم برداشتم درراه برگشت یادم اومد ظرف غذات را برنداشتیم باهم برگشتیم به کلاستون بچه ها به کلاس برگشته بودن درزدم ومعلمتون خانم منصوری دررا بازکرد موضوع را گفتم ومعلم ناگهان با صدای بلند درهمون روز اول مهرجلو من تورا دعوا کردکه "چراظرف غذات را جاگذاشتی مگه من نگفتم ظرفاتون رابردارید" تو ترسیدی وپشت سرم قایم شدی واروم گفتی "بچه ها داشتن باظرفم بازی می کردن من یادم رفت بیارم " ازرفتارمعلمت ناراحت شدم بعد بامدیرصحبت کردم البته به طورغیرمستقیم بهش گفتم که هوایت راداشته باشن چون خیلی مظلوم ونجیبی . وقتی اومدم تو ماشین ازخودت پرسیدم که معلمتون چه جوریه وتوکه معمولا دراین جورموارد حرف نمی زنی گفتی که " خیلی بداخلاقه همش دادمی زنه " صبرکردن را جایزندونستم دوباره به مهدبرگشتم وبه مدیرگفتم که کلاست راعوض کنن ودلیل راهم رفتارزشت معلم واتفاق افتاده بیان کردم مدیرپذیرفت وقرارشدکلاست را عوض کند

فردا کلاست عوض شد معلم جدید  ارومتربه نظر می رسیدالبته بدجورشک به دلم افتاده بود که ایا پیش دبستانی خاطره جای خوبیه یانه رفتارمسئولین ظاهری ومصنوعی بود واصلا به دلم نمی چسبید همش می خواستن به والدین درمورد خوبی اونجا اطمینان بدن 

چندروز گذشت وتوبازهم صبح ها به سختی به اونجامی رفتی

یه روزکه اتفاقی خودم اومدم دنبالت گفتی چنددقیقه منتظربمونم تاکمی بازی کنی ومن توپله هامنتظرنشستم درحالی که یکی ازکلاسها داشتن به صف می شدن که ازپله های طبقه پایین به بالا بیان ومن فقط صداشون رامی شنیدم معلم به یکی ازبچه ها که توصف نمی ایستادگفت اگه توصف نباشی می ذارمت توزیرزمین درت را می بندم خیلی جاخوردم یا خدا چی می شنیدم اون معلم متوجه من نشده بود ومن روز به روز تردیدم اضافه ترمی شدم به هرحال تواومدی وباهم برگشتیم خونه بابائی موضوع را به مامان گفتم مامان هم که موردای ناجوری اونجا دیده بودن گفتن بهتره بیاریش بیرون معلوم نیست توساعتهایی که مانیستیم بابچه ها چه جوررفتارمی کنن 

یک دفعه به یادمهدقبلی یعنی باغ کودکان افتادم تواونجا را خیلی دوست داشتی وچون زیرنظراموزش وپرورش بود ونمی تونست دریک مکان هم مهدکودک باشه هم پیش دبستانی بنابراین مهدش را تعطیل کرد وچون ازخونه بابائی دوربود متاسفانه مابرای پیش دبستانی اونجا ثبت نامت نکردیم من ومامانی وتو به باغ کودکان رفتیم مامانی می گفتن "اگه حسنی رااونجا ثبت نام کنن من برای مسیردورش مشکلی ندارم همین که خیالم ازبابت حسنی راحت باشه که اذیت نمیشه برام کافیه " بسم الله کنان به مهدرفتیم همین که وارداونجاشدیم توباخوشحالی گفتی "مامان ، خاله های اینجا خیلی مهربونن " زمان تعطیلی مدرسه بود بچه ها منظم صدازده می شدن وبه سمت سرویسهاشون می رفتن بچه ها یی هم که باوالدین می رفتن ازدردیگرمدرسه باپدریامدرشون خارج می شدن یکی ازمسئولین هم مراقب بود هیچ بچه ای تنها ازمدرسه بیرون نره ازنظم وارامش حاکم براونجا خیلی خوشم اومد وازخداخواستم کمکمون کنه بامدیرمدرسه خانم ضیایی صحبت کردیم وگفتیم که می خواهی بیایی اینجا مدیرازتبلیغات فراوان مهدخاطره تعجب کرد وگفت ظرفیت کلاسها رابررسی می کنه وما منتظرنشستیم 

تااینکه یکی ازمسئولین پیش ما اومد وگفت هرسه کلاس بیست وشش نفره وتکمیل هستن فقط یه کلاس بیست وپنج نفره هست ویک نفرجاداره حسابی خوشحال شدیم معلمتون را هم دیدیم یه خانوم خوشرو مهربون وخوش برخوردبودهمون روز تا حدودی کارهای ثبت نامت را کردم البته بابامهدی درمقابل تصمیم من خیلی غرزد ومن فقط خوشحال تو را می خواستم 

چندورز بعدبامامان برای خرید لباس فرمتون رفتیم که سایزتورا نداشتن مامانی پیشنهاددادن یه سایزبزرگتربگیریم وکارهای خیاطی را مامان انجام بدن وتی لباست اماده شد تواون لباس خیلی ماه شدی دلم برات ضعف می رفت وشنبه بعددرحالی که یک هفته ازشروع مهرگذشته بود به مدرسه جدیدرفتی ومن خوشحالم که تواونجا را خیلی دوست داری وبارضایت هرصبح ازخواب پا میشی ومیری

 

واما حکایت ما بامهدکودک خاطره به سختی مجابشون کردیم که ازفرستادن فرزندمون به اونجا منصرف شدیم زمانیکه برای پس گرفتن وجه نقد وچکها رفتیم حسابدارمهدگفت که تنهاچکهای ما گم شده

برای وجه نقدپرداختی هم بعدازکسرجریمه مدتها امروز وفردا کردن تا بالاخره یه چک دادن وقتی بابا چک را به بانک برد مسئول بانک گفت مهروامضای چک غلطه یعنی نهایت بی شعوری و....  یه عده بالاخره فقط تونستیم وجه نقد راپس بگیریم اما هنوز دنبال مسدود کردن شماره چکها هستیم

تجربه خودمون را نوشتم تا درس عبرتی بشه که دیگه تحت تاثیرتبلیغات وشنیده ها قرارنگیریم بازم خداراشکر که به موقع تورا ازاون جهنم بیرون اوردیم و درباغ کودکان که حالا بنام پیش دبستانی شقایق هست ثبت نام کردیم

بازم خداراشکرکه یک نفرجای خالی مونده بود اونم انگارخدا برای تو نگهش داشته بود

امیدوارم درراه تحصیل علم همواره موفق باشی 

         

پسندها (1)

نظرات (0)