بالاخره وبلاگ حسني خانم متولد شد
شروع كارها بنام خدا
حسني جوني مامان سلام
بالاخره بعدازمدتها عزمم را جزم كردم وبرات وبلاگ زدم هوراااااااااااااااااا
مي خوام ازاون روزا يك كم برات بگم اززماني كه من بخاطريه سري گرفتاري و ناراحتي خیلی خسته شده بودم وازخدایه ذره امید می خواستم ولي انگارخدامي خواست يه دنيا اميد به من بده اين بود كه بهترين روزهاي زندگيم ازفرداش شروع شد :
اولين روز خوبم يعني شنبه صبح هشتم فروردين هشتاد وهشت بود كه رفتم ازمايش دادم وساعت ده ونيم صبح زنگ زدم تاجواب را بپرسم خانم مسئول آزمايشگاه گفت مثبته زبونم بند اومده بود وگريه ميكردم بالاخره اون روز بود كه فهميدم به وجودم پا گذاشتي ازلطف خدا درحيرت بودم ونمي دونستم چطور ازش تشكركنم ازهمون روزبودكه همه ناراحتيها را بخاطر تو بخاطر اميد زندگيم بخاطرلطفي كه خدا درحقم كرده بود دور ريختم وسعي كردم شادباشم
روز خوب دومم هفدهم شهريوربودكه فهميدم خدا به من يه دختر كاكل زري داده هميشه خيلي دختر دوست داشتم ولي باسونوگرافي ديگران كه مي گفتن ني نيت پسره كناراومده بودم ولي وقتي خانم دكتر گفت دختره خيلي ذوق كرده بودم ونمي دوني چه چرت وپرتهايي مي گفتم خانم دكتر هم مي خنديد حتي دست چپ وراستم هم يادم رفته بود واي كه چقدرآبروريزي كردم
مي دوني نفس مامان هميشه مي خواستم اسمت ازاسمهاي خداوند باشه تاخودش حفظت كنه برات اسم حسني را انتخاب كردم تا اسم الهي داشته باشي معنيش را هم دوست داشتم توازهرنظر براي من نيكو بودي بابا هم موافق بود واين اسم را دوست داشت
عزيزمامان جونم برات بگه كه توماه آذر بود كه ديگه طاقتم به سر اومده بودوخيلي ميخواستم ببينمت
حافظ هم كه مرتب خبروصال ميداد ومي گفت :
ابر آذاري برآمد بادنوروزي وزيد وجه مي خواهم ومطرب كه مي گويد رسيد
واما...........
روز خوب سوم بهترين روز خدا كه توبه اين دنيا پاگذاشتي ازشب هشتم اذر دردهام كم كم شروع شدفهميده بودم كه ديگه وقتشه خوشحالم بودم كه تاريخ تولدت اينقدر جالب درمياد88/9/9 همون نصفه شب باهمه دردم ختم قران روز نهم را خوندم وقتي توجزء نهم به اسماءالحسني رسيدم ديگه مطمئن شدم اسمت همون حسني خانمه اون شب چندبارخواب حسينيه ديدم واين كه زايمانم توسط يه سيد انجام ميشه صبح اززيرقرآن رد شدم وباماماني وبابا رفتم بيمارستان
و....
خوابم تعبيرشد چون خانم دكتركه سيد هم هست براي دنيا اومدنت خيلي كمكم كردوبا گفتن بسم الله الرحمن الرحيم بند نافت را بريد وتوهم شروع كردي به گريه كردن وهمه هم زدن زيرخنده ومن ساعت ده ونيم صبح چشمم به جمال كوچولوي خودم روشن شد
حسنی جونی متولد شد
صداي اذاني كه ازبلند گوی ساختمان مي پيچيد حكايت ازاضافه شدن بنده اي به بنده هاي خداداشت واون اذان قشنگترين ودلنوازترين اذاني بوده كه تاحالا شنيده ام
با اين كه ديگه بيحال شده بودم ولي چشم ازت برنمي داشتم واي خدا يه دختر تپل خوشگل وماماني به من داده چقدر نازه اي خدا همه اونايي كه اونجا بودن نازو قربونت ميشدن
توازهمون اول هم خيلي خوب بودي وتو دوران طولاني كه تودلم بودي حتي يه بارهم اذيتم نكردي منم مرتب باهات حرف ميزدم ودنياي اطرافت را معرفي ميكردم تو هم جوابمو با تكونهات ميدادي
لحظه تولد وزنت 3/3٠٠ وقدت 55 سانتي متر بود مامان جونم توامروز يكسال وپنج ماه وده روز هست که به زندگی مامان امید وشادی آوردی
امیدوارم وقتی بزرگ شدی بتونم داستان سفرنه ماهه ات رامفصل برات تعریف کنم به امید اون روز