حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

بالاخره وبلاگ حسني خانم متولد شد

1390/2/23 8:42
نویسنده : ماماني
1,258 بازدید
اشتراک گذاری

شروع كارها بنام خدا

حسني جوني مامان سلام

بالاخره بعدازمدتها عزمم را جزم كردم وبرات وبلاگ زدم هورااااااااااااااااااتشویق

                                    niniweblog.com

مي خوام ازاون روزا يك كم برات بگم اززماني كه من بخاطريه سري گرفتاري و ناراحتي خیلی خسته شده بودمدل شکسته وازخدایه ذره امید می خواستم ولي انگارخدامي خواست يه دنيا اميد به من بده اين بود كه بهترين روزهاي زندگيم ازفرداش شروع شد :

اولين روز خوبم يعني شنبه صبح هشتم فروردين هشتاد وهشت بود كه رفتم ازمايش دادم وساعت ده ونيم صبح زنگ زدم تاجواب را بپرسم خانم مسئول آزمايشگاه گفت مثبته زبونم بند اومده بود وگريه ميكردم بالاخره اون روز بود كه فهميدم به وجودم پا گذاشتي ازلطف خدا درحيرت بودم ونمي دونستم چطور ازش تشكركنم ازهمون روزبودكه همه ناراحتيها را بخاطر تو بخاطر اميد زندگيم بخاطرلطفي كه خدا درحقم كرده بود دور ريختم وسعي كردم شادباشملبخند

            niniweblog.com

روز خوب دومم هفدهم شهريوربودكه فهميدم خدا به من يه دختر كاكل زري داده هميشه خيلي دختر دوست داشتم ولي باسونوگرافي ديگران كه مي گفتن ني نيت پسره كناراومده بودم ولي وقتي خانم دكتر گفت دختره خيلي ذوق كرده بودم ونمي دوني چه چرت وپرتهايي مي گفتم خانم دكتر هم مي خنديد حتي دست چپ وراستم هم يادم رفته بود واي كه چقدرآبروريزي كردمخجالت

مي دوني نفس مامان هميشه مي خواستم اسمت ازاسمهاي خداوند باشه تاخودش حفظت كنه برات اسم حسني را انتخاب كردم تا اسم الهي داشته باشي معنيش را هم دوست داشتم توازهرنظر براي من نيكو بودي بابا هم موافق بود واين اسم را دوست داشت

عزيزمامان جونم برات بگه كه توماه آذر بود كه ديگه طاقتم به سر اومده بودوخيلي ميخواستم ببينمت منتظر

حافظ هم كه مرتب خبروصال ميداد ومي گفت :

 ابر آذاري برآمد بادنوروزي وزيد      وجه مي خواهم ومطرب كه مي گويد رسيد

             niniweblog.com

واما...........

روز خوب سوم بهترين روز خدا كه توبه اين دنيا پاگذاشتي ازشب هشتم اذر دردهام كم كم شروع شدفهميده بودم كه ديگه وقتشه خوشحالم بودم كه تاريخ تولدت اينقدر جالب درمياد88/9/9   همون نصفه شب باهمه دردم ختم قران روز نهم را خوندم وقتي توجزء نهم به اسماءالحسني رسيدم ديگه مطمئن شدم اسمت همون حسني خانمه اون شب چندبارخواب حسينيه ديدم واين كه زايمانم توسط يه سيد انجام ميشه صبح اززيرقرآن رد شدم وباماماني وبابا رفتم بيمارستانبای بای

و....

خوابم تعبيرشد چون خانم دكتركه سيد هم هست براي دنيا اومدنت خيلي كمكم كردوبا گفتن بسم الله الرحمن الرحيم بند نافت را بريد وتوهم شروع كردي به گريه كردن وهمه هم زدن زيرخنده ومن  ساعت ده ونيم صبح چشمم به جمال كوچولوي خودم روشن شدقلب

        حسنی جونی متولد شد

                                                      niniweblog.com

صداي اذاني كه ازبلند گوی ساختمان مي پيچيد حكايت ازاضافه شدن بنده اي به بنده هاي خداداشت واون اذان قشنگترين ودلنوازترين اذاني بوده كه تاحالا شنيده امفرشته

                                             niniweblog.com

 با اين كه ديگه بيحال شده بودم ولي چشم ازت برنمي داشتم واي خدا يه دختر تپل خوشگل وماماني به من داده چقدر نازه اي خدا همه اونايي كه اونجا بودن نازو قربونت ميشدنماچ

                         niniweblog.com

توازهمون اول هم خيلي خوب بودي وتو دوران طولاني كه تودلم بودي حتي يه بارهم اذيتم نكردي منم مرتب باهات حرف ميزدم ودنياي اطرافت را معرفي ميكردم تو هم جوابمو با تكونهات ميداديبغل

لحظه تولد وزنت 3/3٠٠ وقدت 55 سانتي متر بود مامان جونم توامروز يكسال وپنج ماه وده روز هست که به زندگی مامان امید وشادی آوردی

امیدوارم وقتی بزرگ شدی بتونم داستان سفرنه ماهه ات رامفصل برات تعریف کنم به امید اون روز

                                        niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)