حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

حسني خانوم ومهدكودك

1392/3/12 7:26
نویسنده : ماماني
473 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

گل بانوي من سلام

شهريوماه پارسال تصميم داشتم تورا مهدكودك بذارم ولي چون شروع فصل پاييز معمولا با سرماخوردگي ومريضي بچه ها همراهه مردد بودم نهايتا قرارشد تورا بهارسال بعد مهد بگذاريم

ازدوستان وهمكاران زيادي پرس و جوكرده بودم تا يه مهدخيلي خوب برات پيداكنم اتفاقا يكي ازمهدهاي موردنظرم نزديك خونه مون بود يه روزمن وتو وماماني رفتيم ومحيطش را ديديم خانه اي چندطبقه ، بزرگ ودلبازبود با اتاقهاي روشن كه پرده هارا كنارزده بودن ونورخورشيدبه داخل مي تابيد فضاي تميزي داشت و رفتارمربيها ارام ومتين بود براي ثبت نام محدوديت تعداد داشتن و وقتي كه ظرفيت كلاسهاي هررده سني پرمي شد ديگه ثبت نام نمي كردن و اين يه ايتم مثبت بودتا ازشلوغي بيش ازحدوعدم كنترل ناشي ازشلوغي بچه ها جلوگيري بشه البته بعدا فهميدم كه ابن مهد كودك تواستان نمونه شده است اون روز با هزارترفند تورا راضي كردم ازمهدبيرون بيايي خيلي ازمحيطش خوشت اومده بود وبه اين ترتيب مهدكودك باغ كودكان را انتخاب كرديم

روز اول خردادثبت نامت كردم  وشنبه روز چهارم خرداد(روزبعدازتولدحضرت علي ) روزرفتن به مهدبود

جمعه كيف ووسايلت را آماده كردم  اين كيف كانگورويي دوست داشتني يكي ازصوغاتيهاي خاله طاهره( خاله مهربون ونازنين بابامهدي ) ازاستراليا بود وواقعا چه به موقع هم بوداون روزتا شب مرتب كيفت  را روي دوشت مي نداختي ومي رفتي مدرسه يعني ، با اين كارهات يادروزاي قبل ازشروع مدرسه افتادم كه مي خواستم اول مهربشه وكيف نو ولباس نوبپوشم وبرم مدرسه

 

صبح شنبه شد طي صحبتهايي كه قبلا با مديرتون خاله فائزه  داشتم قرارشد مثل هميشه صبح تورا ببريم  خونه بابائي وهروقت بيدارشدي وسرحال بودي به مهدبري من نمي تونستم مرخصي بگيرم و ماماني زحمت بردنت به مهدرا كشيدن دل تو دلم نبود نمي دونستم چه عكس العملي نشون ميدي وآيا ورود به محيط جديدرا مي پذيري درحاليكه تا حالا خونه بابائي بودي وخيلي به خانواده ام دلبسته شده اي ؟ آيا بعدازمدتي ازاونجا دلزده نميشي ؟ خجالت نمي كشي يا نمي ترسي ؟ وخيلي نگرانيهاي ديگه  بغض داشتم وحال وهوام عوض شده بود بنظرم خيلي زود بزرگ شده بودي

ماماني تعريف مي كردن كه بعدازبيدارشدن، تورا كه خيلي ذوق وشوق براي مهدداشتي  اززيرقرآن ردت كردن وباهم رفتين ، وقتي رسيدين زمان ميوه خوردن بچه ها بوده تو هم با رغبت كناربچه ها نشستي وميوه هات را خوردي بعدهم همراهشون شدي وبا مربيتون به كلاست رفتي اون روز ماماني توي مهدمونده بودن تا غريبي نكني وطي مدتي كه تابعدازظهرماماني اونجا نشسته بودن پهلوي ماماني نيومدي وبعدازناهاركه مي خواستن زودتربيارنت خونه تا زيادخسته نشي قبول نمي كردي ودوست داشتي بموني به گفته مديرتون خيلي مودب واجتماعي وبااعتمادبه نفس هستي كه اين مورد جاي  بسي تشكرويژه ازماماني داره كه اين سه سال وقتي من اداره يودم زحمت زيادي براي تربيت تو كشيدن

ازروز بعد ماماني ديگه تومهدنمي موندن وفقط تورا مي رسوندن وتو هم اعتراضي نداشتي وخيلي راحت كناراومدي درحالي كه بچه هايي كه چندروز زودترازتو اومده بودن ازكنارمامانها تكون نمي خورن

درحال حاضر چون هنوز براي دستشويي رفتن به خاله مهدتون نمي گي وخودتو نگه مي داري، صبحها بعدازبيدارشدن ودستشويي رفتن ، ماماني تورا به مهدمي برن كه اميدوارم درروزهاي آينده وقتي راحتي بچه ها ديگه را مي بيني توهم يخت بازبشه

تومهدچندجمله قصارهم مرحمت فرمودين وقتي مربيتون را معرفي كرده بودن كه ايشون خاله فاطمه هستن مودبانه وبا قاطعيت گفته بودي" من يتا خاله دارم اونم خاله فائقه هه اوشون(ايشان) خانوم هستن " قابل توجه خاله فائقه عزيزترازجان ،‌چه شود

يه روز صبح كه باماماني رفته بودي توسالن مشغول خونه بازي شدي مديرتون بامهربوني بهت گفته بودن كه حسني جان نمي خواي بري كلاستون ؟ تو هم با همون لهجه شيريني يزدي به ماماني گفته بودي" ماماني به خانوم بِگِد(بگوئيد) من الان وقت ندارم باشه براي بعد"  وقتي خاله فائفه تلفني صحبتهاي حضرتعالي رابرام تعريف كرد ازخنده غش رفتم امان ازوقت شما بيچاره خاله فائزه با اين وزيروكيلا واوامرشون

 

خداراهزاران بارشكر باورم نمي شد كه به اين خوبي خودتو با شرايط وفق بدي البته هميشه انعطاف پذيري خوبي با شرايط داري وسرسختي نمي كني الهي اونجا را دوست داشته باشي وهميشه خوشحال وپرانرژي باشي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

فایقه
10 خرداد 92 13:12
مطالبو نتونستم بخونم ولی برات کامنت گذاشتم


بسييييييار ممنان
الهه مامان یسنا
19 خرداد 92 9:43
چه عالی . خیلی خوبه که مهد میره و سرگرمه.. جونم حسنی جون با لهجه شیرینش و شیرین حرف زدنش


الهه جان گلم خوبي خواهر يسنا خوشگله چطوره خداراشكراونجا را دوست داره فقط يه هفته است مدام تب مي كنه دكترهم بردمش ميگه عفونت نداره بخاطر مهده
يسنا جونم را ببوسسسسسسس
خاله زهرا
19 خرداد 92 21:44
عزیزوووو خاله چطوره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟[بوسه]


خاله زهرا ي نازنينم
فعلا تب داره وخونه مامانم هست
نگارخانوم ما چطوره
سیاهچاله
22 خرداد 92 15:01
ســــــــــــــــــــــــــــــلام.
خوبین؟
دلم حسابی حسابی براتون تنگ شده بود.
وای من مهد نرفتم ولی احساس میکنم جای خیلی خیلی باحالیه!


بـــــــــــــــــه سلام حيكه خانوم
خداراشكرخوبيم
امروزصبح يادت افتادم گفتم حالاديگه بايد امتحاناتت تموم شده باشه همين كه صفحه نظرات تاييد نشده را بازكردم پيغامهات را ديدم عجب تله پاتي
براي بچه ها خوبه ولي مشكلاتي هم داره
مامان نیروانا
28 خرداد 92 14:48
مبارکه حسنای گلم باشه. آفرین فائزه جون. مهد برای بچه ها واقعاً لازمه خصوصاً مهدی که به معنای واقعی مث گهواره باشه و آرامش بخش. برای من و نیروانام دعا کن عزیزم. پروژه قراره کلید بخوره باز. اخبارش رو ایشالا مینویسم


فدات دوست عزيزم
فقطحالا بعديكماه بااينكه تومهد خيلي بهش خوش ميگذره ووقتي ميادخونه حسابي شادوسرحاله ولي صبحها نمي خوادبره وگاهي گريه مي كنه دلم ريش ميشه وقتي اشك ميريزه مثل ابربهارولي واقعا براش نيازبود
فريبا جون حسابي تحقيق كن دعا مي كنم براتون كه الهي براي نيروانا يه مهد فوق العاده وعالي پيداكني كه همه تون راضي باشين
خاله زهرا
5 تیر 92 11:35
سلام چطوری ؟
با کوچولوت بیا با ی دونه عسک بی مزه آپم


سلام خداراشكر
چشم همشهري اومدم
مامان آرتین
6 تیر 92 19:20
سلام خانمی .انشااللهمامانی و دختر گلشون سلامت باشند .چقدر راضی هستید از اینکه فرستادید مهد چون من هم تصمیم داشتم بفرستم پسرمو.به ما هم سر بزنید.


سلام دوست عزيز
ممنون ازلطفتون
خوبه راضيم
به وبتون ميام ودرموردتوضيح ميدم
سیاهچاله
9 تیر 92 11:39
سلام.
چه کیف خوشکلی.من داشتم فک میکردم کانگورو چیه!
یادم نمیومد شکل کانگرو رو



سلام ابجي جان
اي خداازدست تو حكيمه منم را به قهقهه مي ندازي
مامان نیروانا
15 تیر 92 14:36
سلام عزیزم، مرسی که به ما محبت داری و سر میزنی. برای سؤالت باید از دوستم سمانه بپرسم که چه جوری میشه مشکل رو حل کرد. بهت خبر میدم عزیزم. ببوس حسنام رو. الان خوبه؟


سلام فريباجانم
خيلييييييي ممنون ازمحبت ومهربونيت فدات شم
اره الان خوبه