استادکلاس بازیگری
دخترعزيزمن سلام
روزدوم تيرماه درمورد يه معجزه صحبت كرده بودم وحالا به خاطر ماجراي توبايد اون معجزه را زودترلو بدم قضيه ازاين قراربود كه اون روز كه خاله رفته بود دكترتا تاريخ عمل مشخص بشه اقاي دكتربعدازسونوگرافي گفتن حامله است واوج شادي ما اون روزرقم خوردخاله اين مدت به خاطر ويارش صبحها مياد خونه بابايي وتوهم كه ديگه شمع وگل وپروانه دورت جمع هستن ازشب لحظه شماري مي كني تا صبح بشه وبري خونه بابايي
شب قبل ازعيدفطربا خاله وعموقرارگذاشتيم تا صبح عيد بيان خونه ما وباهم بريم صبحانه عدسی بگيريم وبريم خونه بابايي.
اون شب تا ديروقت بيداربودي چندبارخوابوندمت ولالايي خوندم ولي بعدازچنددقيقه كه مشغول جمع وجوركردن خونه بودم سروكله ات پيدا ميشد اخرين باربردمت خوابوندمت ومي خواستم دوباره لالايي بخونم كه يهو چشمم نديدوسرم به گوشه تخت خورد خسته شده بودم با كمي عصبانيت بهت گفتم ديگه لالايي نمي خونم بگيربخواب بعدهم رفتم دنبال كارهام
چنددقيقه بعدصداي ناله ات را شنیدم اومدم سراغت بيداربودي گفتي "اب دهنُم مي اد" من هم فكركردم مورفته تودهنت چون خيلي تو اين مورد حساس هستي اوردمت بيرون ازاتاق وهرچي نگاه كردم مويي تودهنت نديدم كه خودت با حال نزاري گفتي "موتودهنم نيست آب دهنم مي اد" متوجه منظورت نمي شدم گفتي "آب مي خوام "بردمت اشپزخونه واب خوردي ودوباره رفتيم خوابيديم بعدازچندقيقه دوباره ناله ات بلندشد ضمن اين كه سعي مي كردي اب دهنت را جمع كني وفروبدي فكركردم حالت تهوع داري دوباره باهم رفتيم اشپزخونه وعرق نعنا بهت دادم وتوهم تواين مدت ناله ات قطع نمي شد نگران شده بودم كمي بغلت كردم وتوخونه راه رفتيم وقتي ازت مي پرسيدم خوب شدي ميگفتي نه
كمي نبات خشك هم بهت دادم ولي توبازور نشون ميدادي كه ازدهنت اب مي اد به خودم مي گفتم اينكه طوريش نبود چرا يهو اينجورشد اي كاش بهش نگفته بودم بخوابه دوباره با دلهره خوابوندمت توهم كه زمان نازاومدنت بود با ناله وبه ارومي گفتي "امشب روبالش تو موخوابم "قبول كردم دوباره پا شدي وهمون ماجرا.به خودم گفتم شايد مي خواهي استفراغ كني نمي توني واگه استفراغ كني راحت بشي بردمت دستشويي وپشتت را ماساژ دادم تا راحت بشي ولي فايده اي نداشت دوباره آوردمت كنارخودم خوابوندمت
نيمه هاي شب شده بود وچشمام مي سوخت درجواب غرغرهاي بابامهدي بهش گفتم امشب حسني حالت تهوع داره ممكنه مجبورشيم نيمه شب ببريمش دكتر،بابامهدي هم خيلي مضطرب شد ولحاف را روي سرش كشيدوخواب رفت
كم كم پلكات سنگين شد وخواب رفتي من هم كنارت خوابيدم ولي مي ترسيدم توخواب يهو استفراغ كني واسه همين خواب به چشمام نمي اومدومدتهاتوتاريكي بيداربودم و بهت زل زده بودم نمي دونم كي وچطورخواب رفتم ولي تا صبح دل بيداربودم وبااندك تكون خوردنت ازخواب مي پريدم تاصبح به همين شكل گذشت مرتب اوضاعت را کنترل مي كردم وقتي خواب بودي ظاهرت نشاني ازناراحتي ومريضي نداشت
صبح خاله وعمواومدن خونه مون من هم همچنان نگران بودم به فائقه گفتم كه ديشب حسني حالش بدبود واين اتفاقات افتاد وحالا انگارهرچي بهش نساخته ازدلش ردشده وراحت خوابيده يهوخاله فائقه با تعجب پرسيد حسني ميگه اب ازدهنش مياد؟ گفتم بله خاله هم زدزيرخنده مات ومبهوت نگاهش كردم كه چرا مي خندي گفت يه دستمال بهش مي دادي حل مي شد گفتم يعني چه ؟ چه ربطي داره ؟ گفت "خواهرجان ديشب تا صبح دختربازيگرت سركارت گذاشته بوده تا توباشي ديگه دعواش نكني حسني براي اينكه برات نازبياد تونازشو بکشی اداي منو در مي اورده توهم ازهمه جا بي خبرالكي نگران شده بودي اگه يه دستمال بهش مي دادي تا اب دهنش را توي دستمال بريزه همه چي حل مي شده " مثل احمقا با دهن بازبه صورت معصومت كه خواب بودي نگاه مي كردم وفكرمي كردم كه چطور فيلم بازي كردي كه من ذره اي شك نكردم
با شنيدن صداي حرف زدن عمو بیدارشدی وبا خوشحالي گفتي "مهمون دارِم " بعدهم سرحال ازروي تختت پريدي پايين ودويدي بغل عمو انگارنه انگاركه ديشب چه ماجرايي داشتيم
بازيگري توتا چندروز نقل محفل شده بوددرسته كه اون شب را به سختي طي كردم ولي هرموقع يادم مي اد خيلي مي خندم دخملی شیطون من