دردل يه مادر
شيرين ترينم سلام
مدتيه فرصت نوشتن پيدا نمي كنم ولي مهم ترازاون دست ودلم هم به نوشتن نمي ره
توبا اتمام سه سالگي تغييرخلقيات بارزي داشته اي واستقلال طلبيت يه جاهايي بزرگترا را خسته مي كنه و اين دغدغه همه مادرانيه كه بچه هاي همسن تو دارند البته توتحليل رفتارها بهترين نوع رفتاررا ماماني داشتن كه هم به حرفت گوش ميدن وباهات راه ميان وهم شخصيت وجذبه يه مادرموقررا دارن كه همين نوع رفتارباعث شده تو كنارماماني يه دخترخيلي آروم وموقروحرف گوش كن باشي وفقط يه اخم كوچيك ماماني تورا متوجه اشتباهت بكنه وسريع جبرانش بكني اصلا دوست نداري ماماني ازت ناراحت بشن وبا رضايت ازماماني حرف شنوي داري تواين يك ماهه كه ماماني خونه خاله بودن وتوازشون دوربودي خيلي ناراحت وعصبي شده بودي كه اين منو خيلي نگران ميكنه چون مي خوام بذارمت مهد ونگران وابستگي تو هستم
سروكله زدن با تو ازيه طرف وقانع كردن بابامهدي كه انتظاررفتاريه خانوم سي ساله را ازت داره ودائما با هم كنتاكت دارين هم ازطرف ديگه گاهي خيلي خسته ام مي كنه وحس مي كنم تو تربيت وپرورشت توخونه خودمون خيلي دست تنهام من وبابامهدي تو تربيت بچه خيلي اختلاف نظرداريم درواقع بيشتردوقطب كاملا مخالفيم او كلا نظريات وروانشناسي را قبول نداره وفقط نظر خانواده اش را ملاك مي دونه يعني تربيت براساس ترس وودعوا ونهايتاتنبيه بدني (هرچند اصلا دست بزن نداره) ازنظراونا خريد اسباب بازي آموزشي براي بچه پول دورريختنه و اصلا براي بچه نبايد اسباب بازي خريدچون خراب ميشه وبچه بايد يه جوري خودش را سرگرم كنه ومن توتغييراين نظريات خيلي سعي مي كنم ولي معمولا بيخيالش ميشم وميگم بذارتودنياي خودشون باشن
گاهي وقتا به شدت احساس تنهايي مي كنم نمي دونستم چرا تا اينكه يه جايي خوندم" تا بوده همين بوده : هميشه دلتنگ اوني هستيم كه نيست وحوصله كسي را نداريم كه هست ، بعدشكايت مي كنيم ازتنهايي هامون" ومن فهميدم چرا اين احساس چند ساله كه بامنه حتي قبل ازتولدتو ودليلش فقط همونيه كه تواون نوشته خوندم
گاهي ازدست بعضي ازآدمها خسته ميشم كافرهايي كه همه را به كيش خود مي پندارند آدمهايي كه ازشدت تنگ نظري وحسادتشون امنيتي نيست آدمهايي كه نمي تونن ببينن يكي سرش توزندگي خودش باشه ويه جورايي بايد دلش را به دردبيارن ادمهايي كه همه جا وهميشه پيداميشن ادمهايي كه نمي تونستم دروغها ورياكاريشون را بهشون نشون بدم وبه خدا سپردمشون اينقدر ازاين آدمها ديده وشنيده ام كه رفتارهاي متناقضشون برام عادي شده ولي گاهي اين بغض لعنتي مي خوادخفه ام كنه ديروزوقتي همه خواب بوديد داشتم فيلم "يه حبه قند"مي ديدم فيلمي فوق العاده زيبا وقابل ستايش كه ديدنش را به همه توصيه مي كنم دست آقاي ميركريمي دردنكنه فكركنم اصلا يه حبه قند فيلم نيست يه برش اززندگي هست با همه ظرائفش
حين ديدن فيلم انگاررفتم به اون روزا ي بچگي خودم خونه خدابيامرزآقا وروزعيد ودورهم جمع شدن همه مون نمي دونم چي شد كه حين ديدن فيلم بغضم بعدازمدتها تركيدوازته دلم زارزدم وزارزدم توخودم بودم كه يهوصدايي ازپشت سرم اومد "مامان چرا گريه مُكني ؟ من برات گل مِخرم كه گريه نكني " ودستاي كوچيكي كه دورگردنم حلقه شد وبغلم كرد تا برگردم به زمان حال وببينم دركنارخيلي اززشتيها وبديها خدا به من يه فرشته مهربون داده كه باعث ميشه به چيزديگه اي فكرنكنم وبازم اميدم به خدا باشه خداي خوبم شكرت