حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

نازبانوي من

1392/7/2 10:15
نویسنده : ماماني
528 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکینقندعسلم سلام

سه سال ونه ماه  اززندگيت گذشت گاهي فقط نگاهت مي كنم وبا خودم فكرمي كنم واقعا اين همون نوزاديه كه يه مدت پيش به دنيا اومد وحالا با شيرين زبوني ونازواطوارهاي دخترونه دل همه را مي بره

 

وقتي برات غذا مي ارم مي گي "ماماني دستت دردنكنه كه اينهمه غذاي خوشمزه برامن مِپَزي" اينقدر اين تشكركردن ازته دلت مي اد كه فكرمي كنم كارچنداني درمقابل تعريفات وتعارفات تو نكرده ام

 

وقتي يه چيزي كه دستت بهش نمي رسه را مي خواهي ومن خسته نشسته ام بهم ميگي " توكه اينقَدَر مهربوني ،خواهش مُكُنَم  اسباب بازي منو بده " مگه مي تونم مقاومت كنم ؟ با دل وجون با همه خستگيم پاميشم وبه نيازت پاسخ ميدم

 

وقتی ازاداره میام با نازمیگی " مامان وقتی تو نیستی من خیلـــــــــــــــی دلُم برات تنگ مِشَه ، موخوام زودی بیای پیشُم" همه خستگیم ازتنم درمیره

 

وقتي يهو مي پري بغلم مي كني و ميگي"  تومامان خوب ومهربوني هستي " خوشحال ميشم چون اين جمله يكي اززيباترين جمله هايي كه يه مادر آرزوي شنيدنش را داره منم بهت مي گم "تو هم دخترخوب ومهربوني هستي " وهمدیگه را بغل می کنیم وعاشقانه های مادردختری شروع میشه

 

وقتي مي خواهيم با هم بيرون بريم وتوزودترازمن به درخروجی مي رسي به من ميگي " خانُم محترم ،‌لدفا زودي بيِد" منم پله ها را زود طي مي كنم تا به قندعسلم برسم

 

وقتی می خواهی یه موضوعی را به من تفهیم کنی بعدازتوضیح دادن میگی" قربونت شَم، متوجه شدی؟ " ومنم با صدای رسا میگم "بــــــــــــــــــله"

 

 وقتي قاطعانه تذكرمي دي " هروخ (هروقت) آدم كاراشتباهي مُكُنه ، بايد مَــــــذِرت خواهي بُكُنه " خنده ام مي گيره خودت هم ازژستت خنده ات مي گيره مي پري تو بغلم وباهم مي خنديم البته وقتي به بابامهدي چنين تذكرات تربيتي مي دي كاملا جدي ميشي

 

وقتي بهت يه چيزي مي گم خيلي جالب وبا خنده ميگي" چَش قربان!!!! " دلم براي اين جملات قصارت ضعف ميره

 

وقتی هوس شیرکرده بودی به بابائی گفته بودی " باباجون دسته گل ، مِرِد(میرین) مغازه آقای دشتکی برام شیربخرِد(بخرید)؟ " بابااینقدر از این جمله ات ذوق زده شده بودن که می گفتن می خواستم یه دنیا شیربخرم

 

وقتی باباجون دستشون بریده بود بهشون گفته بودی " باباجون مواظب خودتو باشِد آخه خیلی خسته مِشِد ، من نگرانتونم " بابائی بهت گفته بودن " حسنی من اگه تورا نداشتم چه کارمی کردم "

 

وقتی مجیدآقا نوه مهربون وگل خاله جان که سال اخر دانشگاهش هست وبچه ها را خیلی دوست داره برای سرزدن به حاج خانم ،خونه بابائی اومده بود تو دسته گل ازگلدون مامانی برداشته بودی وبا احترام پیش مجیدآقا آورده بودی وبهش گفته بودی "بِفرمِد برای شما گل خریدیم " قیافه هنگ کرده وخندون مجید آقا دیدنی بوده ضمن اینکه حاج خانم وبابائی ومامانی هم انگشت به دهن موند بودن

 

وقتی یه بارداشتم نصيحتت می كردم بی مقدمه گفتی " مامان ،فاطمه خانم خاله جان را مِشناسی ؟مریم فاطمه خانم خاله جان بَسکی(ازبس ) گرمی خورده لباش پوس پوس شده " چنان موضوع را عوض كردي خودم يادم رفت چي مي گفتم يعني همچين دخترزرنگي دارم من

 

وقتی داشتم گردو هارا مي شكستم تو هم كنارم بودي حس كردم تعداد گردوها داره كم ميشه بازم مطمئن نبودم بعدازتموم شدن كارم ازت رسيدم "گردوها را نديدي ؟" حدسم درست بود قايمشون كرده بودي حالا اگه گفتي كجا ؟ اگه به من بود كه اصلا به ذهنم هم نمي رسيد . گردوها را تو قوطي پور ماشين لباسشويي پنهان كرده بودي ازكارت خنده ام گرفته بود تو هم براي اينكه حواسم را ازكارت پرت مكني فوري فضا را عوض كردي و با اشاره به سوراخ نيم دايره اي قوطي پودر گفتي " مامان بيبين، مثل تونل مِمونه ، چقَه تاريكه !!!!!! " ديگه نتونستم نخندم امان از دخترزيرك وبا هوش من

 

وقتی باباعباس داشتن گردوهاي تازه را پوست مي گرفتن وبهت مي دادن بخوري براي من كه باهاشون فاصله داشتم  به قول يزدي ها الله گفتن وبرام انداختن منم تشكركردم كه توبه باباعباس گفتي "نمِندازن خو ،‌زشته ،‌ بِرِد بِدِددست مامانم " بيچاره باباعباس فقط گفتن چشم ومي خنديدن

 

وقتي مادرجون خونه مون بودن ازت درمورد اسباب بازيهات پرسيدن توهم براي اينكه مجبورنباشي اونها را بياري مودبانه با نازجواب دادي " بيبينِد مادرجون ،‌اين اسباب بازيا براقشنگيه ، نبادبهشون دست زد فقط بايداز دورنگاشون كرد " مادرجون تا مدتها ازحرفت مي خنديدن



سوالهاي جالب وبحث برانگيزي مي پرسي  كه بعضا ما بزرگترا بهش توجهي نداريم وتو حسابي ذهنت درگيراون سوالها شده پرسشهايي كه  با چرا وچطوروكجا وكي وكدوم  شروع مشه وجوابش مدتي طول مي كشه تا تورا قانع كنه همچنين توضيح دادن برخي مسائل با توجه به سنت خيلي مشكله

 

كتاب بزغاله ها وگرگ بدجنس را برات مي خوندم هرچندداستانهای اینچنینی را دوست ندارم چون بچه ها را دچارخیال پردازی  اشتباه والبته وحشتناک میکنه ، داستان به اونجايي رسيدكه مامان بزي شكم گرگه را باقيچي بريد وتوش را پرازسنگ كرد توكه مشغول فكركردن بودي پرسيدي" وقتي مامان بزي باقيچي شكم گرگه را مِبُره مي سوزدش كه، پس چرا ازخواب بيدارنشد؟ "

 

"چرا به غذايي كه صبح ها مُخورِم مِگِم صبحونه ولي به غدايي كه ظهرها وشبها مُخورِم نمِگِم صبحونه  ومِگِم ناهار ياشام ، اصلا چرا ظهرونه وشبونه نمِگِم ؟ "

 

"چرا به مامان جون مِگِم مامان جون وبه بابا جون مِگِم باباجون چرا به باباجون ، مامان جون نَگِم؟ "

 

"خورشيدخانم شبا كجا مِرَه مُخوابه،حتما روزا خيلي خسته مِشَه !!!!!"

 

" ماه که سیفیده ، چرا روی ماه خاکیه ورنگش طوسیه ؟"

 

"چرابه تخم مرغ مِگِم  تخم مرغ ونمِگِم تخم خروس ؟"

 

"وختي مرغ مگس خوار،‌حشره مُخوره دهنش تلخ مِشه يانه ؟ "

 

 "خونه باب اسفنجی کجاهه؟" میگم "دریا" می پرسی " پس چرا وقتی من دریارفتم خونه شا(خونه اش را) ندیدم؟ "

 

همه اين دلبريها وسوالاتت وكارهات باعث ميشه گاهي فكركنم چه زود بزرگ شدي يه خانوم به تمام معنا كه واقعا بيشترازسنش مي فهمه باتوجه به اینکه من دلبریهای زنونه را بلدنیستم وهمیشه با منطق ودلیل واثبات حرف زدم نازاومدن واطوارهای دخترونه ات یه موهبت الهیه یه دلبری کردنت همه منطق منو داغون می کنه

امسال زمان حسابرسي اداره ،يكي ازحسابرسا كه پارسال توراديده بود بالهجه شيرين اصفهاني مي گفت " امسال هم دخترت را بيار، برامون يزدي حرف بزنه " گفتم "چه خوب يادتون مونده "ميگه "خيلي شيرين وبانمك بود "

 الهي همواره درپناه خدا وبا تني سالم ودلي شادولبي خندون باشي بهترین  فرشته زندگی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

arzanigallery
30 شهریور 92 12:11
یه جای متفاوت برای لمس زیبایی و هنر با هر خرید می تونی یه هدیه داشته باشی درضمن وقتی کالا رو دریافت کردی می تونی وجه ش رو بپردازی منتظر حضور زیبای شما هستیم
مامان نیروانا
2 مهر 92 13:34
بعد از عمری بیخبری ازتون اومدم و کلی با خوشمزگیای حسناجونم خندان شدم. خدا حفظش کنه نقل و نباتم رو


ببخش همشه سرم شلوغه والبته تنبلي هم كه جاي خودش را داره هههههه
هميشه وهميشه خندان باشي
نيراواناي نازم را ببوسسسسسسس