تعطیلات
فرشته کوچولوی من سلام
پنج شنبه روز عیدمبعث ما وخانواده بابا همه باهم رفتیم باغ دایی بابا توهم اولش خیلی خوشت اومد چون اولین باربود میرفتی باغ وهمش میگفتی پاک ولی کم کم خسته شدی چون نی نی های عمه ها خیلی شیطونی میکردن والبته دعوا وبزن بزن وبشکن بشکن و.... وتوهم که طالب دوستی ومهربونی هستی ناراحت میشدی وگریه میکردی وبغل هیچ کسی هم نمی رفتی که البته مادرجون حسابی شاکی شده بود وبرای اینکه یه وقت ترکش این جنگ ودعواهای کودکانه به تو اصابت نکنه همش بغل من بودی ودیگه کمرمن داغون شده بود ومن به دلیل خستگی وافرقصدندارم تا اطلاع ثانوی جایی بروم چون هم به من خوش نگذشت وهم به تو
طبق معمول حسنی خانم داره حرف میزنه
شب که خونه بودیم دیدم صدایی ازت نمیادبنا برحس ششم مادرانه ام دنبالت گشتم ودیدم یه پمپرز دستت گرفتی واینجا واونجا سرک میکشی تا اینکه پشت میزرا انتخاب کردی وخوابیدی ومی خواستی خودت را عوض کنی منم که تااون موقع مثل بهت زده ها نگاه میکردم ازخنده غش رفتم به قدری تعجب کرده بودم که حتی یادم نبود ازت عکس بگیرم بعد یادم افتاد که بله امروز برای اولین باروقتی عمه نی نی شون را عوض کردن حسنی خانم خیلی دقیق نگاه میکردوهمین کافی بود تا عوض کردن هم یادبگیره به هرحال فورا دخمل جونم را بررسی کردم وفهمیدم چرا می خواسته خودش را عوض کنه
جمعه رفتیم خونه بابایی تامن وتو خستگی تعطیلی روزقبل را درکنیم توهم حسابی ازخجالت همه دراومدی چون دخترناراحت واخموی دیروز تبدیل شده بود به دخترشادو خوشحالی که همش میخندید وجیغ میزد ومی رقصید وبلبل زبونی میکرد
شنبه میخواستم برای روزهای یکشنبه ودوشنبه مرخصی بگیرم چون بابایی ومامانی وخاله ودایی میرفتن تهران برای خرید بعضی ازوسایل جهیزیه خاله وکسی نبود که تورانگه داره که بافوت امام جمعه یزدمرحوم آقای صدوقی یکشنبه تعطیل شد ودوروزمرخصی به یک روز تبدیل شدعصر حاج خانم را بردم خونه خاله جان تااین دوروزی که کسی خونه نیست تنهانباشن حاج خانم هم حسابی سفارش تو رابه من کردن ودرحالیکه نزدیک بود اشکشون دربیادبه سختی گفتن " مادر حسنی را بیار خونه خاله جان ببینمش خیلی دلم براش تنگ مشه " منم گفتم" چشم حاج خانم حتما "بعد هم به مامان وخاله به شوخی گفتم دلتون بسوزه حاج خانم طاقت دوری دوروزه ازحسنی راندارن
حسنی جونم حاج خانم خیلی تورادوست دارن دخترخالم که مثل خواهرم دوستش دارم به شوخی میگفت "تو نوه عزیزکرده حاج خانم بودی حالا دخملت اومده وعزیزترشده " راستم میگه عشق حاج خانم به تو نتیجه خیلی عزیز ،زبانزد همه است همه اینو میدونن وکسی هم ناراحت نمیشه البته توهم خیلی دوستشون داری وبراشون نازمیای ونازشون میکنی
یکشنبه را خونه بودیم وعصر من وتو رفتیم خونه خاله جان وای که ازابرازاحساسات تو وحاج خانم داشت حسودیم میشدانگار چندروز بود که همدیگه را ندیده بودین که اینقدر دلتنگ هم شده بودین ذوق میزدی وبرای حاج خانم بلبل زبونی میکردی وپاشون را نازمیکردی ومیگفتی " پا د" یعنی پادرد میکنه ونازشون میکردی که به قول خودت به بشه
احمدآقا نوه خاله جان که حدود هفده سالی ازتوبزرگتره هم اومدوتوچنان براش چشم وابرو می اومدی وبدون اینکه خودت را لوس کنی نازمی کردی که همه مجذوب رفتارهات شده بودن ومی خندیدن کم کم باهاش آشنا شدی رفتی بغلش وپایین هم نمی اومدی البته احمد آقا هم خیلی بچه ها را دوست داره ومی دونه چطور باهاشون رفتارکنه
بعدهم بچه ها ونوه های دیگه خاله جان اومدن میترا ونیلوفرکه باتوهمسال هستن خیلی راحت تورا توی بازیهاشون آوردن وشما سه تا نی نی با زهرا ویاسمن که کمی ازشما بزرگترن مثل اینکه مدتهاست هم رامیشناسید بدون اذیت کردن همدیگه باهم بازی میکردید
یه دفتروسط گذاشته بودیدوپنج تایی به دور اون دفترنقاشی میکردیدچه اثری بشه نقاشی نی نی سالان
توکه به همه میگی نی نی اسم میترا یادگرفته بودی وصداش میزدی " میتا "
با اینکه خیلی سعی کردم تاازتون یه عکس فوتوژنتیک بگیرم ولی حریف تو که انرژیت فوران کرده بود وروی پاهات بند نبودی نمیشدم نیلوفرومیترا مدتها ساکت وروبه دوربین نشسته بودن ومنتظر بودن تاعکسشون بگیرم ولی توهمونطوری که توی عکس هم پیداست بالا وپایین میپریدی ومن دریک فرصت استثنائی موفق شدم این اثرهنری را خلق کنم
این مدت ازمحیط بچه ها به خاطر دعواهاشون ترسیده شده بودی ولی خداراشکردوباره علاقه ات به نی نی ها زنده شدوخیلی ذوق زده بودی وبلند بلند میخندیدی بقیه نی نی ها هم با خنده های تومیخندیدن وبزرگترها هم ازخنده بچه ها می خندیدن منم وقتی شادی ورقص وبشکنت را میدیدم خوشحال میشدم بعدازخوردن شام ازخونه خاله جان اومدیم وتوهم بین راه خواب رفتی اون شب یادبچگیهام افتادم واقعا که بچه ها چه دنیای شیرین وبی غل وغشی دارن
دوشنبه كه روز مرخصي من بود من وتو خونه بوديم توهم اول صبح با عروسکهات بازی کردی و ني نيت را خواب كردي واومدي به من گفتي " مامان ني ني آب "
بعدهم راه افتادي دنبال من جوري كه اصلا حواسم به آشپزي وكارهاي خودم نبود چون تاغافل ميشدم يه هنري ميكردي
اين شدكه يه پارچه پهن كردم وتورابا يه كاسه ماست گذاشتم وسطش وگفتم خوش باش توهم حسابي كيف كردي اول با قاشق ماست مي خوردي بعد انگشتات را مي زدي توي ماست ومي خوردي بعد هم با مشتت ماست مي خوردي وكم كم دست ميشستي و.......
وقتي خسته شدي دست وپاوصورتت را شستم ولباسات را هم عوض كردم توهم رفتي سي دي ني ني ها راببيني من خوش خيال هم گفتم حالا يه ساعتي مشغول ميشي ولي زهي خيال باطل
هنوز چنددقيقه اي نگذشته بود كه دوباره سرو كله ات پيداشد وآويزونم شدي هرچي مي گفتم مامان برو ني ني ها رانگاه كن ميگفتي " نه " وآشپزخونه را بهم مي ريختي اين شد كه سري دوم مشغول كردن را اجراكردم يعني تو راگذاشتم لب سينك ظرفشويي وتوش راپرازآب كردم تا بازي كني
توهم ذوق زده شده بودي وجيغ ميزدي ودست ميزدي و مي خوندي البته به زبون خارجكي خودت بعد ازمدتي كه كامل خيس شدي باگريه وسروصدا خشكت كردم ودوباره لباسات را عوض كردم وبرات سی دی گذاشتم ولي بازهم مورد پسند واقع نشد وتاظهر به من درامرخطير آشپزي كمك ميكردي كم كم خسته شدي وخوابيدي
من هم با اينكه خسته ميشم ولي وقتي مثل فرشته ها خواب ميري دلم برات تنگ ميشه وميشينم مدتها به صورت مظلومت نگاه ميكنم وگاهي آروم ماچت ميكنم
عصربا بابا رفتيم بيرون بعدهم بابا را رسونديم وقرارشد بريم خونه خاله جان ولي هواخيلي گرم بودو توبين راه خواب رفتي من هم برگشتم خونه تا گرمازده نشی ولی همین که روی تخت خوابوندمت بیدارشدی من هم بردمت حموم تاهم تمیز وخوشگل بشی وهم گرمای تنت بیرون بره آخه گرمای هوا خیلی آزاردهنده است همش به خودم میگفتم ای کاش دربرابر التماسهای توکه می خواستی ددر بری مقاومت کرده بودم وجایی نرفته بودم تاخدای نکرده مریض نشی
شب هم دست ازبازیگوشی برنمی داشتی ولی بالاخره خسته شدی ولالا کردی
حسنی جونم خیلی دوست دارم |