حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

تجربه اولين سفر

1390/6/9 14:35
نویسنده : ماماني
561 بازدید
اشتراک گذاری

                             نایت اسکین

حسنی جونم سلام  

شنبه بعدازظهر بود كه ماماني زنگ زدن وگفتن مايك روزه ميريم اصفهان توهم كه بايد مرخصي بگيري پس اگه مي توني بيا باهم بريم منم به بابا زنگ زدم وبهش گفتم اون هم گفت كه نميتونه بيادومن وتوباهم بريم آخروقت اداري بود ومن باعجله مرخصي گرفتم وبراي احتياط ازطرف محل كارم مهمانسرا رزرو كردم اينقدرخوشحال بودم كه حدنداشت آخه ميدوني من چندساله سفرنرفته بودم وخيلي دلم گرفته بود گاهي به خودم مي گفتم خدايا ميشه بازم مثل اون روزها برم مسافرت وانگارخدا دعام رامستجاب كرده بود باورم نميشدبابايي ماماني خاله ومن وتو باهم بريم سفراينقدرذوق زده بودم كه اصلا خسته نميشدم به هرحال تاآخرشب كارهارا انجام دادم

 

يكشنبه ساعت 5 صبح بابائي اومدن دنبالمون ومن هم تورابرداشتم وصندلي عقب خواباندم البته برات تشك انداختيم كه توذره اي ناراحت نباشي وراحت بخوابي من وخاله هم دوطرفت نشستيم البته خيلي جمع وجورتا خداي نكرده جاي حضرتعالي تنگ نشه وبه اميد خدا حركت كرديم حدودساعت 8 بیدارشدی همین که چشمهات را بازکردی بدون کوچکترین صدایی دوروبرت را بررسی کردی که کجایی وچه خبره چون هرروز صبح تواتاق بیدارمیشی وبه اونجا عادت داری بعدهم با چشمهای گردشده ازتعجب پاشدی وشروع کردی بادقت به اطراف نگاه کردن قیافه ات خیلی جالب شده بود

 

بغل مامانی نشستی وهمه جارادیدمی زنی


بالاخره قبل ازظهررسیدیم وقرارشداول بریم مهمانسرای برق ولی یافتن مهمانسرا طول کشیدوکم کم ظهرشد بالاخره با پرس وجو های فراوان اونجا را پیداکردیم یه سوئیت خیلی تمیز وشیک باکلیه امکانات دست همکارای اصفهانی دردنکنه توهم خیلی ازمحوطه اونجا خوشت اومده بود وتوی راهرو جلوسوئیتمون می دویدی وباصدای بلند ذوق میزدی

 

 

بایه دونه چسب حسابی مشغول هستی

 

 

باشال خاله چه خوش تیپ شدی خانومی لبخند

 عصربعدازاستراحت رفتیم بیرون ومجتمع های تجاری حوالی سی وسه پل توهم که فقط می دویدی وذوق میزدیHappy Dance مردم هم نگاهت میکردن ومیخندیدن گاهی هم نازت میکردن و.... بابایی مسئول نگهدای ازتوشده بودن بیچاره بابایی ازبس دنبالت دویده بودن خسته شده بودن ولی توهنوز انرژی داشتی بابایی می گفتن این طفل معصوم را بیرون نمی بریدکه حالا انگارازقفس دراومده راستش معذرت می خوام دخمل گلم خودت که می دونی هوای تابستان یزد بقدری گرم وخشکه که حتی شب ها هم نمیشه بیرون رفت البته شرایط کارمندی من وتهیه ناهارفردا وکارهای خونه وبی حوصلگیهای همیشگی باباهم مزید برعلت بوده ولی روزهابابائی یامامانی تورا پارک می برن تا حال وهوات عوض بشه ودلت نگیره خدابهشون عمرباعزت بده که من وتو هرگزنمی تونیم ذره ای ازمحبتهای بی دریغشون را جبران کنیم

بااینکه قراربود یک روزه بریم وبرگردیم ولی معطل شدنمون به دلیل ترافیک ودیر پیداکردن مهمانسرا باعث شد که شب هم بمونیم وفردا برگردیم توهم که حسابی اینور اونوردویده بودی خیلی زود خوابت بردوبرخلاف تصورمن که فکرمی کردم پاهات دردبگیره واذیت کنی بعدازحدوددوسال تا صبح یکسره خوابیدی ومن را برای شیرخوردن بیدارنکردی

اتفاق جالبی که افتاداین بود که توهمیشه خاله را عمو صدا میزدی یابه عبارتی عمومحمدآقا علامت اختصاری خاله بودهرموقع می پرسیدم پاتوکی لاک زده میگفتی "عمو" به هرحال روز اول سفرمون توموفق شدی خاله را بگی البته اول گفتی"آئه(ae)" وبعدهم "آیه "وکلماتی مشابه این تا کم کم شد"خاله " ازطرفی خاله هم داشت ذوق مرگ میشدوهربارکه صداش میزدی قربون صدقه ات می رفت توهم که خوشت اومده بوددیگه ول کن نبودی وسوزنت روی این کلمه گیرکرده بودشاید هزاران بارپشت سرهم خاله بیچاره را صدا زدی واوهم همه باربامهربونی قربونت میشدوتوهم برای جبران بانازوادا می گفتی "خاله جون" داشت حسودیم میشد که شمادوتا خاله وخواهرزاده اینقدر دل می دادین ودل میگرفتین

دوشنبه صبح همگی پاشدیم وبعدازجمع وجورکردن وتحویل دادن کلید اتاق رفتیم میدان امام چقدر باصفابود فواره ها روشن بودوبادخنکی هم می وزید توهم میگفتی آبه واطراف حوض بزرگ وسط میدون می دویدی شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـےدیگه هیچ کدوممون نمی تونستیم بگیریمت ازاین که می دیدم اینقدر پرانرژی وشادهستی خیلی خوشحال بودم و ازحرفها وکارهای بامزه ات توی دلم قنداب میشد

 

 

 

بعدهم همگی سوارکالسکه شدیم خیلی خوشت اومده بود ومی خندی وبه زبون فرنگی خودت حرف میزدی بعدهم نمی خواستی پیاده بشی وهمش می گفتی "ابس موخواد" البته مامان جون باید کمی روی دستورزبانت کارکنی چون به جای اول شخص مفرد سوم شخص مفرد را بکارمی بری فکرمی کردم شایدازاسب بترسی ولی توخیلی شجاعترازمامان بودی وتازه می خواستی بری پیش اسبه

 

تو وبابایی باهم رفتین پیاده روی وگردش ومن ومامانی وخاله هم رفتیم بازاراطراف میدون امام برای خرید

می خواستم بعدازمیدون امام برات کفش بخرم ولی وقتی تو وبابایی سرقراررسیدین دیدم یه کفش صورتی خیلی خوشگل پات هست که بابائی زحمت خریدمن را آسون کرده بودن خیلی بهت می اومد ونمی خواستی درش بیاری برای اینکه کثیف نشه باشگردهای مختلف حواس پرت کردن کفشت را درآوردم

گشت وگذاری توشهراصفهان وخیابوناکردیم وحدودساعت 4 راهی یزدشدیم اما کم کم هوا بدشدو گرد غبارهمه جارا گرفتجوری که تاده متری اطرافمون توی جاده دیده نمی شدبابائی بااحتیاط فراوان رانندگی میکردن وتوهم بغل من خواب بودی من وخاله ترسیده بودیم ودعا میکردیم اتفاق بدی نیوفته وهوا بهتربشه البته این طوفان برای مامانی وبابائی که سفرهای خیلی زیادی رفتن عادی بود ماخواهران شجاع هم خیلی نترسیده بودیم فقط کمی پاهامون شل شده بودبعدازحدود دوساعت رانندگی هوا کمی بهترشد وتونستیم به مسیرمون ادامه بدیم اذان مغرب بود که رسیدیم ازدیدن حاج خانم خوشحال شده بودی ورفتی بغلشون وحالا حرف نزن کی حرف بزن که البته فقط خودت می فهمیدی چی میگی چون دیگه من هم نی تونستم ترجمه کنم ولی با این حال حاج خانم به حرفات دل میدادن وتایید میکردن

  

 این سفرخیلی خوش گذشت ازبابایی ومامانی خیلی ممنونم وزبونم ازتشکرکردن قاصره خیلی دوستشون دارم ومنت دارزحماتشون هستم این دوروزخاطرات خوب گذشته دوباره زنده شد یادش بخیر  

Thank You Scraps, Graphics and Comments for orkut, myspace

توخیلی خوش سفربودی وباعث شدی یک کم ازترس ودلهره سفرم بریزه انشالله سفرهای بعد هم همین طور خوش بگذره

             نایت اسکین       

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فرانک
10 شهریور 90 5:58
عزیزم چه خوب شده که رفیتد سفر و چه عکسهای قشنگی هم گرفتید و خو شحالم که بهتون خوش گذشته.اگر من امکانات مهمان سرا رو داشتم ماهی دوبار می رفتم سفر.


قربونت فرانک جون جات خالی راست میگی ولی الهی ادم اهل سفرش پیدابشه
سيدمهدي
12 شهریور 90 5:16
به به رسيدن بخير . اولا كه عيدتون مبارك دوما خوشحالم كه اتقدر بانشاط جريان سفرتون رو تعريف كردي كه معلوم ميشه خيلي بهتون خوش گذشته خدا رو شكر سوما چرا بس قبل از رفتن چيزي نگفتيد خبر نكرديد ترسيديد ما هم بيايم عكسهاي با حالي هم گرفتيد حسني جان رو از طرف من حتما ببوس .


عيدشماهم مبارك جاتون خالي خيلي عالي بود ولي همونطوري كه نوشتم خيلي ناگهاني پيش اومد حتي مجبورشدم اضافه كاربمونم تاكارهاي چندروزاينده را هم انجام بدهم

مامان حسین
13 شهریور 90 12:53
سلام
ایشالله که اصفهان بتون خوش گذشته باشه.
کاش بیشتر میموندین و جاهای بیشتری را میدیدن.


سلام واقعااي كاش بيشترمي مونديم حيف كه وقت نداشتيم وگرنه من خيلي اصفهان رادوست دارم مامان وبابام چندسال اول زندگيشون اونجا بودن وهميشه تعريف مي كنن وماهم حسرت مي خوريم كه چرا بابا اونجا نموندن
مامان گیسو
13 شهریور 90 16:23
ان شاا... همیشه به سفر و شادی گلم
بوسسسسس


خيلي ممنون عزيزدلم لطف دارين
مامان گیسو
13 شهریور 90 16:24
ماشاا... چقدر بزرگ و نازشدی عزیزم
بوسسسسسسسس


خيلي ممنون خاله خوبم چشماتون قشنگ ميبينه
مامان ماهان
17 شهریور 90 0:05
الهی همیشه سفر باشه گلم
خوشحالم که بهتون خوش گذشته
چه عکساسی خوشگلی هم گرفتین دستت درد نکنه بوووووووووووووووووووووس


خیلی ممنونم عزیزم سلامت وخوش باشید