دلم به خدارسيد....
عزيزدلم سلام
چندروزي بودكولرخونه خراب شده بود وتعميركارهم پيدانكرديم عصرجمعه باباعباس اومدن خونه مون وبا بابامهدي براي درست كردن كولررفتن پشت بام
من داشتم نمازمي خوندم كه وسط نمازستايش درخونه را بازكرد واومدتو خونه بعدازچرخي تواتاقها ازخونه بيرون رفت ودررا بازگذاشت توهم پشت سرش ازخونه بيرون رفتي نمازم را كه تموم كردم گفتم بيام سراغت ببينم خونه كدوم يك ازعمه ها هستي
وقتي اومدم بيرون ازخونه ديدم دراصلي ساختمان كه به كوچه هست بازه يهو دلهره افتاد به جو.نم فوري اومدم توكوچه ولي برخلاف هميشه كه كوچه ما بعلت شاهراه بودنش شلوغه خيلي خلوت بود وپرنده تو كوچه پرنمي زد شروع كردم يه صدازدنت صداي نازنين وستايش ازطبقه پايين اومد كه "حسني اينجا نيست" پله ها را دوتا يكي كردم ودويدم طبقه بالا دربازبود وبا نيم نگاهي به داخل خونه اثري ازحضورت اونجا نديدم خيلي ترسيده بودم دويدوم پشت بام ولي اونجا هم نبودي بلندبلندصدات مي زدم ونمي دونستم كجا دنبالت بگردم درحالي كه همچنان با فريادصدات مي كردم پله ها را به طرف پايين مي دويدم تا ازبچه ها سراغت را بگيرم كه يهو علي اقا ازطبقه بالا صدا زدن "حسني اينجا هه حسني اينجا هه" دوباره برگشتم بالاهمه بدنم عرق كرده بود وانگارروي هوا راه مي رفتم ديدم تو دركمال آرامش تو اتاق نازنين مشغول نقاشي هستي ازبس با ترس ونگراني شديدتو پله ها دويده بودم نفس نفس مي زدم وناي حرف زدن نداشتم فقط تونستم بهت بگم "چرا هرچي صدات مي زنم جواب نمي دي " توهمچنان درسكوت مشغول كارخودت بودي وحتي سرت را هم بالانياوردي ازاعماق دلم خدا را شكركردم كه اتفاقي نيفتاده عمه گفتن تو با بچه ها اومده بودي بالا ولي وقتي اونا پايين رفته بودن همراهشون نرفته بودي وگوشه اتاق مشغول نقاشي شده بودي كارخدا بود كه علي اقا تورا ديده بودن براشون توضيح دادم كه چون دراصلي ساختمان بازبوده خيلي نگران شدم بعد اومدم پايين خونه خودمون ويه گوشه نشستم ولي انگارشوكه شده بودم نه مي تونستم حرف بزنم نه تكون بخورم فقط مي تونستم نفس بكشم وفكركنم
يادم اومد سالها پيش وقتي هم سن وسال تو بودم يه روزبعدازظهركه حوصله ام سررفته بودبه خيال بازي كردن رفتم پشت مبلهاي اتاق قايم شدم وقتي همه دنبالم مي كردن من به تصور چشم قايم بازي بيرون نيومدم و بازي را كش دادم صداي همهمه توهال را مي شنيدم ولي بازبيرون نيومدم بعدازچندساعت كه ديگه خودمم خسته شده بودم ازپشت مبل بيرون اومدم وقتي اومدم تو هال ديدم همه همسايه ها خونه مون جمع شدن ودارن مامانم را به هوش ميارن وبهشون چايي نبات مي دن ومن كه متوجه اتفاق پيرامونم نشده بودم هاج وواج نگاهشون مي كردم بعدش را يادم نيست ولي بعدازگذشت سالها هنوز اون اتفاق خيلي روشن وواضح به يادم مونده
حالا كه فكرمي كنم ميبينم من حدود چنددقيقه اينقدر نگران شدم كه نزديك بودازترس پس بيفتم بيچاره ماماني باچندين ساعت نگراني خدا منو ببخشه با اين شاهكارهام