حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

غيبت موجه

1391/9/27 8:37
نویسنده : ماماني
530 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

فرشته سه سال ام سلام

يه مدت نسبتا طولاني نتونستم بيام ووبت را به روز كنم راستش ازاينكه دوستامون را نگران كردم خيلي شرمنده ام  وازهمه شون عذرخواهي مي كنم

ازشهريورماه به دليل تغييرواصلاح كابلهاي تلفن اينترنت خونه موقتا قطع شد وبراي برقراري مجدد بايديه سري مراحل اداري را درمخابرات طي مي كرديم وبابامهدي گفت فعلا انصراف بديم ازاونجاييكه من تو محل كارم اينترنت دارم وفكرمي كردم برام كافيه مخالفتي نكردم بنابراين زمانهاي شلوغي كارديگه فرصت نمي كردم كه وبت را به روز كنم تواين مدت اتفاقات زيادي افتاد كه به زعم ما ادما خوب يا بديودكه تا جايي كه ذهنم ياري كنه برات مي گم

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت يارنیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود… 

 

هميشه اين شعر را خيلي دوست دارم ومصداق عيني اون هم توزندگي همه هست خصوصا وقتي نگفته قرعه به نام ادم ميشه چندسال پيش براي يه موضوعي خيلي دعا مي كردم ولي شرايطش اصلا جورنمي شدمن هم اون خواسته را رها كردم وبه خدا سپردم وكم كم فراموش كردم  گذشت وگذشت تا اينكه اواسط مهرماه يه روز خيلي خيلي اتفاقي  من وبابا داشتيم حرف مي زديم ونمي دونم چطورشدكه حرفمون به عمل كشيدو يه هفته بعدقضيه جدي شد وبيست وچهارم مهر همه چي جورشد چيزي كه چندسال قبل ازخدا مي خواستم  ولي بي اجابت بود دقيقا زماني كه اصلا انتظارش را نداشتم براورده شد انگاراصلا دست من يا كس ديگه اي نبود بابايي خيلي بهمون كمك كردن همين طورادمهاي خوب ومهربون دوروبرمون ادامه اش  هم مي سپارم دست خدا ومي دونم كه اوبهتروبيشترازما خيروخوبيمون را مي خواد چون اگه ما ادما خواسته هامون را يادمون بره اوهميشه يادش هست وهوامون را داره

اواسط آبان ماه كنسرت استاد ناظري برگزارمي شد  قبل ازاينكه اس ام اس هاي برگزاي كنسرت به دستمون برسه بليطهاش تموم شده بود وعمومحمدآقاي مهربون براي همه بليط گرفته بودن دستشون دردنكنه شب كنسرت همه باهم رفتيم با اون همه جمعيت تعدادبچه ها كمترازده نفربود وهمه كاملا سكوت را رعايت مي كردن چون هميشه تو چنين محيط هايي سيل سوالاتت شروع ميشه وشروع مي كني به حرف زدن ناچارا ازقبل بهت گفته بودم كه درتمام مدت بايد كاملا ساكت باشي وحرف نزني چون صدا باعث ميشه حواس اون اقا پرت بشه

 بالاخره برنامه شروع شد واستادحدود يكساعت ونيم درحالي كه ايستاده بودن برنامه اجراكردن بخش عمده اجرا مربوط مي شد به شاهنامه خواني وداستان ضحاك وكاوه آهنگر يعني اون كنسرت عالي بود فراترازعالي درتمام مدت بين احساساتم درگيربودم ازطرفي شوق وشعف خيلي زياد ازبودن دراونجا ولذت بردن ازاينهمه زيبايي وازطرفي توي دلم به بعضي ازادمهايه چيزايي مي گفتم كه باعث دلزدگي ودلخوري سرمايه هايي چون استادشجريان واستادناظري شدن

توهم ساكت بودي با اينكه مي دونستم خيلي سخته برات ولي خوب چاره اي نبود اواخربرنامه هم كه خواب رفتي اون شب براي همه مون واقعا فوق العاده بود هرچندهنوز وقتي صحبت ازكنسرت ميشه اولين چيزي كه به زبون مياري اينه كه" همونجايي كه نبايد حرف بزنن تا حواس اقا پرت نشه" اميدوارم بعدا خاطرات بهتري ازرفتن به كنسرت برات بمونه

بزرگترين مشغله كاري اين مدت من حضورحسابرسان اداره دريك ماهه آبان بود كارهاي روزمره ازيه طرف جوابگويي مداوم به سوالات حسابرسي ازيه طرف ديگه باعث شده بود اصلا فرصت اومدن به نت را پيدانكنم گاهي تاچندين ساعت بعداززمان اتمام كارهم تواداره مي مونديم تا كارتموم بشه به هرحال دوران شديدا خسته كننده اي بود كه هرسال تكرارميشه چنددفعه مجبورشدم تورا به اداره بيارم والبته بلبل زبونيت با اون يزدي حرف زدنت  باعث شده بود كه حسابي خودتو تودل اونا جاكني سربه سرت مي ذاشتن تا تورا به حرف بيارن وتوهم جواب مي دادي عالمي داشتيم با اين سروزبون ورفتارهاي جالبت دراين مدت شلوغ  چقدر برنامه مي ريختم براي بعدازاتمام حسابرسي ولي راستش بعدازحسابرسي توان اجراي برنامه هام را نداشتم مثل يه نوع بي حسي وكرختي يا درواقع همون تنبلي

زمانهاي آزادم را با مامان وخاله فائقه مي رفتيم خريدسيسموني براي گل پسرتوراهي خاله خيلي خوش مي گذشت گاهي تو هم باما مي اومدي وعشقت اين بود بريم براي ني ني خاله خريد كنيم يه روز تومغازه سيسموني با هم مشغول انتخاب لباس بوديم وتو هم لابلاي لباسهاي چيده شده قدم مي زدي وكيف مي كردي وانتخاب مي كردي يه كوچولوي ديگه هم اونجا بود باهاش گرم گرفتي وبعددوستانه مثل بزرگترها كه كوچكترها را نصيحت مي كنن بهش گفتي " به لباسا دست نزن اون خانومه دعوا مُكنن چون اين لباسا براي ني ني خاله هه " همه تو مغازه غش رفته بودن خنده اون كوچولوهم فقط نگاهت مي كرد مثل مبصرا قدم مي زدي كه كسي به لباساي مغازه يا به عبارتي لباساي ني ني خاله دست نزنه

بيست وهشتم آبان عموي نازنينم عمومحمدتقي يعدازچندسال مريضي و دست وپنجه نرم كردن با نارحتي قلب وكليه وچشم رحلت كردن خدارحمتشون كنه خيلي ما بچه ها را دوست داشتن وهميشه دوست داشتيم بريم خونه شون چون تبريز درس خونده بودن خيلي تركها را دوست داشتن واسه همين هروقت مي خواستيم شوخي كنيم جوك تركي براشون مي گفتيم وايشون هم مثلا عصباني مي شدن وسربه سرمون مي ذاشتن راستي كه چه زود بزرگ شديم ولي خوب اين مدت خيلي زجركشيدن هم خودشون هم بچه ها شون كه ازشون پرستاري مي كردن وديدن عموتواون وضعيت خيلي ازارم مي داد هميشه مي خواستم عمو دوباره سرحال وسرزنده مثل قديما بشن اخه هنوز سن وسالي هم نداشتن براي سفر به اون دنيا به هرحال اواخرابان توماه محرم كه خيلي دوستش داشتن رفتن پيش باباو مامانشون ومن هنوز بعدازيك ماه رفتنشون را نتونستم باوركنم 

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩/ مهمترين روز زندگي منه روز تولد جگرگوشه ام خيلي حرفامي خواستم برات بنويسم كه متاسفانه نشدبه دليل تقارن تولدت با ايام محرم برات تولد نگرفتيم چون هردومون سرما خورده بوديم نشد كه يه تولد كوچولوي سه نفره هم بگيريم امان ازاين سرما خوردگي البته  بعدا دوبارتولدگرفتيم كه عكساش را توپست جداگانه اي برات مي ذارم به هرحال فرشته كوچولوي من كه نه ماه منتظر اومدنش بودم وبه خودم مي گفتم ميشه روزي من ببينمش حالا يه خانوم سه ساله شده مستقل ولي انعطاف پذير،مهربون ودل رحم ،‌خوش سروزبون وتودل برو جوري كه با نوع حرف زدنت واطوارهاي دخترونه ات در هرجايي توجه ها به سمتت جلب ميشه كه "مگه چندسالشه با اين قلنبه سلنبه حرف زدن " ومن نمي دونم ازعهده شكرگزي اين همه موهبت برمي آم يانه ازاينكه خدااينهمه به من لطف ومحبت داشته ازش ممنونم خيلي زياددددددددد

Orkut Scraps - Happy Birthday

دهم اذريه روز دردناك بودكه ياداوريش هم سخته جمعه بود وچمدون لباساي زمستونه را آوردم كه لباسها را توكمدبچينم ولي موقع بازكردن درچمدون براي اينكه يهدفعه درب چمدون به ديوارنخوره كش روي درب را كشيدم كه ناگهان درچمدون روي بينيم برگشت وخون فوران كرد اينقدر سريع اتفاق افتاد كه نفهميدم چي شد تورفتي خونه عمه ومن وباباهم رفتيم اورژانس دماغم هم شكسته بود هم شديدا بريده بود سه تا بخيه خورد فرداش هم رفتيمپيش يه متخصص گوش وحلق وبيني وتومطب بيني منو جا انداخت وگچ گرفت ودوهفته هم مرخصي استعلاجي برام نوشت تب وسرماخوردگي وآب ريزش بيني با دماغ شكسته خيلي آزارم مي داد حدود يه هفته شبا ازتنگي نفس وخشك شدن دهنم نمي تونستم بخوابم بعدازپنج روز گچ بيني را برداشتم وبخيه ها را كشيدم چه احساس سبكي مي كردم وقتي مي تونستم راحت ترنفس بكشم خداراشكركم كم بهترشدم كه تو هفته دوم مرخصي استعلاجي دوباره سرما خوردي بعدگوشت دردگرفت وبه هرحال تا اواخرهفته درگيرمريضي تو بودم اواخرهفته خداراشكربهترشدي

اين هم ازكم وبيش ماجراهاي اين مدت فكركنم دراولين فرصت بايد برم ايترنت خونه را برقراركنم خيلي دلتنگ دوستامون شده بودم وقتي ادم به دوستاش عادت مي كنه چه واقعي چه مجازي وقتي بهشون دسترسي نداره بيشتردلتنگشون ميشه ودلش هواشون را مي كنه خدا همه شون را حفظ كنه

شکلکهای جالب آروین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان نيروانا
28 آذر 91 9:39
فائزه جون خيلي خوشحال شدم اين مدتي رو كه نبودي به اين قشنگي برامون تعريف كردي. كلي بابت ماجراهاي كنسرت استاد ناظري و خريد سيسموني خواهرزاده و بامزگياي حسناجونم ميون دغدغه هاي كار اداري لذت بردم. و البته بازم براي اتفاقي كه برات افتاد دلم ريخت و گرفت. ايشالا كه خيره و حالا ديگه خب شده باشي.
تولد حسنام رو بارها و بارها تبريك ميگم و اميدوارم اون بساط عيشه هميشه خودش جور بشه براتون. ميبوسمتون عزيزاي من


فريباخانوم خودم
شرمنده اين همه لطف ومهربونيت هستم من كه نمي تونم به زيبايي تو بنويسم ولي خيلي زياد ممنون محبتت هستم فقط خداراشكرمي كنم كه دوستاي خيلي خوبي بهم داده
دوستتون مي دارم خيلي زياددددددد
مامان مهشید
28 آذر 91 22:29
تولد گل گلدونت مبارک همیشه در کنار هم شاد باشید و سلامت تا ابد ... خوشحالم که چیزی رو که می خواستی داره جور میشه و خدا رحمت کنه عموی بزرگوارت رو
زندگی هم دیگه


خيلي ممنونم مريم جان گلم
الهي تووهمسربزرگوارت ومهشيدجان نازنين هم هميشه دلتون شادولبتون خندون باشه
به قول مادربزرگم " هزچه دلم خواست نه آن شد هرچه خداخواست همان شد" توكل برخودش
مامان ماهان
2 دی 91 15:10
سلام.
اول از همه چیز تولد فرشته سه ساله مبارک.فداش بشم من این شیرین زبون رو.ایشالله عمر باعزت و برکت زیر سایه عزیزانش داشته باشه.


سلام مليحه جونم
قربون محبتت خانومم لطف داري
ماهان جون را ازطرف من ببوس
مامان ماهان
2 دی 91 15:14
خدا رو شکر که به خواسته تون رسیدین.
مبارکه مث اینکه نی نی خاله پسره.ایشالله به شادی و سلامتی در آغوش بگیردش.آمین.
ماشالله به این دختر فهمیده که توی کنسرت حرف نزده تا استاد حواسش پرت نشه.
درگذشت عموی محترم رو هم از صمیم قلب تسلیت میگم.خدا بهتون صبر بده.
خاطره روز دهم هم که خیلی وحشتناک بوده.خدا رو شکر که الان خوبین.
یه فکری به حال نت بکنین ماهم خیلی دلتنگتون میشیم.


مليحه جانم شرمنده اين همه محبتت هستم
براي همه مهربونيات ممنونم الهي تووخانواده گلت هم هميشه خوش وخندون باشيد
فعلا لپ تاپ تعميرگاهه انشالله وقتي مرخص شددنبال نت را مي گيرم خيلي بهش نيازدارم
مامان نيروانا
5 دی 91 7:19
ميگم فائزه جون،‌اين عكساي حسنا و تولدش رو بذار قربونت برم. دلم آب شد. فداي اون دست و دماغ و كامپيوتر و اينترنتت بشم دربست آباجي. يهو دوباره ميرم ميام ميبينم شده تولد چهارسالگيش من يادم رفته بهت سر بزنم


چششششم خاله فريباي گلم عكسها را با موبايل عمومحمدآقاگرفتيم بايد ازشون بگيرم واينجا بذارم
قربونت ابجي جونم هروقت بيايي قدمت روي چشم
نيرواناي گلم راببوس