حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

حسني جوني صبوروپرطاقت

1390/3/21 15:43
نویسنده : ماماني
483 بازدید
اشتراک گذاری

 


قندعسلم سلام

بالاخره دوشنبه شد وبايدميرفتيم واكسن بزنيم حدودسه روز بود كه كمي سرفه ميكردي  Smiley
ونمي دونستم بايد دكترت ببرم يانه niniweblog.comالبته تب ياآبريزش بيني نداشتي كه خداراشكرازيكشنبه ديگه سرفه هم نمي كردي ومن همش مواظب بودم كه سرفه هات بدترنشه راستش يكشنبه شب تاصبح دل بيداربودم ونمي تونستم بخوابمniniweblog.com نمي دونم چرا براي اين واكسن اينقدر مي ترسيدم اصلا طاقت دردكشيدنت را ندارمنگران مي دوني باخودم فكرمي كردم كي نگرانيهاي من تموم ميشه ونهايتا به اين نتيجه رسيدم  كه تازنده هستم نگرانيهام تموم نميشه بايد همه چي را بسپارم به خدا اين شدكه تاصبح برات دعا خوندم وازخدا خواستم كمك كنه به خوبي اين مرحله را هم پشت سربگذاريم وهميشه درپناه خداوند مهربون باشي3D

                                                                                      

صبح ماماني هم اومدن وباهم شديم ورفتيم درمانگاه اندازه دورسرت وقدت خيلي خوب بودتشویق ولي وزنت نسبت به سه ماه پيش كم شده بودناراحت آخه تواين مدت خيلي كم اشتها شدي وهيچي نمي خوريبامن حرف نزن بازخداراشكرنسبت به دوماه پيش كه دكتربردمت وزنت بهترشده بود ولي خوب درمانگاه كه اون وزن را نداره به هرحال خانوم گلم تايك ماه ديگه بايد دوباره بريم و وزنت كنيم اميدوارم دوباره مثل سابق اشتهات برگرده و تواين يك ماه وزن بگيريشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

رفتيم اتاق واكسيناسيون پاهام شل شده بود وصداي قلبم را به وضوح ميشنيدماسترس ماماني به دادم رسيدن وتورا بغل كردن وبالاخره واكسنت هم زده شد گريه كردي ولي نه اونجوري كه من فكرش را ميكردم خيلي آروم گريه كردي شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےوبعد هم كه بيرون اومديم تابچه ها را ديدي خنديدي وبراشون دست تکون دادی ميگفتي ني ني وذوق ميزديniniweblog.com

 

بعدهم با ماماني رفتيم خونه شون نگراني هاي من به بقيه هم سرايت كرده بود حاج خانم مي گفتن تونمازشبشون خيلي برات دعا وقرآن خوندن كه سختيها برات آسون بشه وفكرميكنم خدا به احترام نفس گرم حاج خانم دعاشون را برآروده كرده بود

تابعدازظهرعلامتي ازواكسن نداشتي مثل سابق شيطوني مي كردي ومي دويدي شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـےولي ازعصر كم كم تب كردي منم قطره استامينوفن را مرتب بهت ميدادم تا تبت  را كنترل كنمhttp://s1.picofile.com/file/6396692152/badmedicine.gif پاي راستت هم دردگرفته بود الهي فدات شم  يك دستت را  به ديوارمي گرفتي ودست ديگه ات را به پات ولنگ لنگان راه ميرفتي وقتي هم خسته مي شدي مينشستي ووقتي چيزي ميخواستي دستورميدادي كه بدش يعني اينو بده خيلي ازاين كلمه خنده ام ميگرفت

شب تبت بالا رفته بود Smileyونمي تونستي بخوابي چون تاميجنبيدي پات دردميگرفت وگريه ميكرديniniweblog.com اين بود كه به من ميگفتي" ب "(ba) ودستات رادرازميكردي منم بغلت ميكردم وميرفتيم جلوپنجره تا پارك را ببيني اون شب يه جمله جديدهم گفتي باحالت حزن واندوه فراوان ميگفتي" پاك ني ني نداره "كه من براي اين حرف زدنت دلم آب ميشد همه هم ميخنديدن وتودوباره تكرارميكردي هركه را ميدي اينو مي گفتي ياهوس كامپيوترميكردي ومي خواستي عكس ني ني ببيني بالاخره تانصفه شب بيداربودي وحسابي شيرين زبوني ميكردي وادا اطواردرمي آوردي قربوت برم كه اينقدرخوشرو و خوش اخلاقي

 

صبح سه شنبه ديگه بهترشدي منم بردمت حموم وپات را باآب گرم ماساژدادم كه خيلي موثربود چون بعدازحموم ديگه تونستي خوب راه بري ودردات هم يادت رفت وشيطونيهات دوباره شروع شد وباشيرين كاريهات همه را به خنده مي انداختي  تودخترصبوري هستي اميدوارم هميشه همين جورباشي البته سه شنبه هم كمي تب داشتي ولي ديگه روبه بهبود بودي

                                             

         

   واكسن زدنت هم تموم شد راستش من خيلي بيشترازاینهامیترسیدم ولي به لطف خدا وصبوري تو وكمكهاي ماماني وحاج خانم وبابايي وخاله به خيري وخوبي گذشت درسته كه سختي داره ولي همش براي اينه كه توازبيماريهاي خيلي سخت مصون بشي دخترخوبم الهي هرگز مريض نشي وهميشه خندون وشادباشيشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

                                           

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان حسین
18 خرداد 90 12:39
سلام
افرین به حسنی جون قوی و مقاومم.


خیلی ممنون
زينب عشق مامان و بابا
18 خرداد 90 12:46
سلام سلام خوب هستيد ؟
اميدوارم كه حسني حون هميشه سلامت باشه و همينطور صبور و پر طاقت بمونه چون ني ني هاي كم طاقت و كم صبر هم خودشون خيلي اذيت ميشن هم مامان و باهاشون.مواظب گل دخملتون باشيد

خیلی ممنونم لطف دارین
مادر سامان
19 خرداد 90 22:34
واکسن هجده ماهگیت مبارک آفرین برتو که صبور و پر طاقت بودی


خیلی ممنون
مامان سید ابوالفضل
21 خرداد 90 13:57
آفرین به این صبر و تحملت عزیزم=


قربونتون
الی
22 خرداد 90 19:41
سلام ما به خونه ی شما واسه مهمونی اومدیم شما هم تشریف بیارید خوشحال میشیم


لطف کردین عزیزم