اولين عروسي
قندعسل مامان سلام
بالاخره پنجشنبه هفدهم شهريور هم ازراه رسيد وخاله فائقه ومحمدآقا عروسيشون را جشن گرفتن
زمان عقدشون توفقط هفت ماه داشتي وچون عادت داشتي زود بخوابي واون شب نمي تونستي باسروصدا بخوابي خيلي گريه كردي وكم لطفي اقوام نزديك هم باعث شد خيلي بهمون سخت بگذره و....
ولي حالا بزرگ شدي وخانومي شدي وحرف مي زني وحرف گوش ميدي وبخشي ازمشكلات نوزادي حل شده ولي من بازم نگران بودم كه ناراحتي ومشكلي پيش نيادچون اين مراسم اولين مراسم عروسي بود كه مي رفتي ونمي دونستم دخملي من چه واكنشي نشون ميده به هرحال بعدازظهر من وماماني ازآرايشگاه اومديم وتورا هم آماده كردم وبااون لباس عروسي كه چندماه پيش برات خريده بودم شدي عروس كوچولوي خوشگل من توي راه ديدم صدايي ازت نمي آد وقتي نگاهت كردم ديدم نشسته خواب رفتي بغلت گرفتم وبه اون صورت نازت نگاه كردم كه چقدرمثل فرشته ها بودي وفكرميكردم به اينكه ميشه من هم يه زماني عروسي دخمل گلم راببينم بالاخره سالن عروسي راپيداكرديم تورا روي صندلي خوابوندم وتايك ساعتي خواب بودي
وقتي بيدارشدي قيافه ات خيلي ديدني بود بدون اينكه پلك بزني همه جا رابه دقت نگاه كردي وهمه را زيرنظر گرفتي بعدهم راه افتادي همه جارا ببيني بايه خواب خوب سرحال وشاداب شدي وشيرينكاريها وبلبل زبونيهات هم شروع شدصبا هم اومده بود وباهم بازي ميكردين صبا وقتي ميخواست ماچت كنه گردنت را محكم مي گرفت وبوست ميكردتوهم دردت مي اومدو ازش فرار ميكردي واوهم به دنبالت که ماچت کنه بعدازاون همه بوس فهميدم صبا سرماخورده كه البته دير شده بود چون توهم بعدازعروسي سرماخوردي
به دنبال بچه هايي كه حداقل چهارپنج سالي ازت بزرگتربودن مي دويدي وذوق مي زدي ومي خنديدي فقط زمانيكه يه عده مي رقصيدن باعجله مي اومدي خودي نشون مي دادي وهنرنمايي ميكردي ودوباره مي رفتي انصافا هم با اون سن كمت خوب مي رقصيدي دست خاله دردنكنه كه بهت ياد داده خوشحالم كه تواين مورد به مامان هنرمندت نرفتي خاله ميگه حسني تورقص خيلي با استعداده مثل مامانش نيست
به هرحال من كه ديدم اوضاع امن وامان هست با دوستهاي خاله مشغول حرف زدن و... شدم وبه من هم خوش گذشت
وقتي خاله توي سالن اومد فقط باتعجب نگاهش ميكردي وبرات نا آشنا بود ولي بعد كه عمو محمدآقا هم اومد ديگه یخت اب شد ورفتي پيششون خيلي مي خواستم ازت عكس درست وحسابي بگيرم ولي يه جا بند نمي شدي همه عكسهام تارمي افتاد تا اینکه آخراي عروسي خانم عكاس ازت چندتا عكس انداخت كه وقتي آماده شد ميذارم آخر شب با اينكه خوابت هم مي اومد ولي گريه نمي كردي وآروم بودي من هم لباسهات را عوض كردم كه براي خواب راحت باشي چون مي دونستم همين كه توي ماشين بشيني خواب ميري بالاخره اينها تجربيات مامان شدنه تا تمهيدات لازم انديشيده بشه كه كوچولوي مامان كمترين ناراحتي را نداشته باشه
بعد ازخداحافظي بامهمانها رفتيم خونه خاله ومحمدآقا درحاليكه توبغل بابايي خواب بودي حدودنيم ساعتي بوديم وبعداونها را بخدا سپرديم وخداحافظي كرديم انشالله كه هميشه خوشبخت وسعادتمند باشند
توي راه برگشت به ياد شب عروسي خودم افتادم كه وقتي تنها شدم گريه كردم ولی حالا با وجود دسته گلي چون توگريه ها جاشون را به خنده دادن ولي خداراشكرخاله خوشحال وخندون بودخداجونم بزرگيت را شكر
روزبعدازعروسي ديديم يه چيزايي براي خودت داري مي خوني اول فكركردم داري ميگي" دوباره دوباره "
ولي بعد كاشف به عمل اومد كه داري مي خوني "مباله مباله" يا بعبارتي مبارك مبارك بعدهم به رسم يزديها كه موقع اومدن عروس دوماد ميگن شولولولولولولولوولو مي گفتي "شويويويويويويويويوويويويويو "
همه دورت نشسته بوديم وتوهم برامون مي خوندي وهمه مي خنديديم اين هم ازآموزشهاي عروسي رفتن جنابعالي البته به جزآموزش دوره پيشرفته رقص
به هرحال عروسي خيلي به همه خوش گذشت خصوصا به من وتو كه مثل ماه مي موني ومامان با همه وجودش عاشقانه دوست داره