كارمندكوچولو
حسني خانومم سلام
روز سي ويكم شهريورهم ازراه رسيد سالگرد ازدواج من وبابا چه زود گذشت پنج سال پيش توهمچين روزي من اون بله معروف را گفتم اينقدر نگران آينده بودم كه اصلا فكرنمي كردم كه پنج سال بعدخاطرات اون روزرا تووبلاگ دخترنازم يادآوري كنم پنج سال گذشت وچقدر اتفاقات ريزودرشت ، شادو غمگين را پشت سرگذاشتم با اين حال بهترين اتفاق زندگيم تواين مدت اومدن توبودكه مرهمي شدبرزخمهاي زندگيم حالا يه دختردارم كه همه زندگي من شده واميدوارم مرهم ومحرم اسرارم هم باشه
ازخدا مي خوام با وجود حضورشيرينت زندگي بابا ومن وتو روزبروز شيرين تروشادترباشه
سي ويكم شهريورپنج شنبه بود ومن برخلاف هميشه كه اداره مون پنج شنبه ها تعطيله به دليل اومدن حسابرس تعطيل نبودم وبايد مي اومدم سركارازطرفي بابايي وماماني هم خونه نبودن وكسي نبود تورا نگه داره به همين دليل باخودم آوردمت اداره درحاليكه نمي دونستم چه عكس العملي نشون ميديمي ترسيدم كه محيط رسمي اداره برات جالب نباشه واذيت بشي ولي خوب چاره اي هم نبود
وقتي توي پاركينگ اداره ازماشين پياده شدي باوجود درخت وسبزه وگل توپاركينگ فكركردي آوردمت پارك شروع كردي به دويدن وذوق زدن همش مي گفتي " مامان پاك پاك " هركدوم ازهمكارام را هم كه مي ديدي چنان بادقت ازسرتاپاشون رانگاه مي گردي كه مي اومدن واحوالت مي پرسيدن البته توهم باهاشون دست مي دادي ولي اثري ازبلبل زبوني چندلحظه پيشت نبود
همه دقتت توچشماي نافذت بود كه حتي به زور پلك مي زدي يه جاي عجيب والبته قشنگ وشيك
بالاخره رسيديم اتاقم توهم يه نگاهي به دور وبرانداختي وكريدوري كه اتاقم توشه را براي بازي انتخاب كردي وشروع كردي به دويدن هرچي دستت را مي گرفتم بيارمت داخل اتاق نمي اومدي بالاخره به بهانه ديدن عكس ني ني راضي شدي واومدي روي صندلي مامان نشستي همين كه عكس خودت را روي صفحه دسكتاپ مونيتورديدي چنان ذوقي زدي وخنديدي كه خودم هم غش رفتم خنده
به مدت با عكسهاي خودت كه توي كامپيوترم هست وهرموقع سركاردلم برات تنگ ميشه مي بينمشون سرگرمت كردم وتوابن فاصله صبحانه ات راهم دادم
واي توتو شدیعنی چطورشد
بعد ازاينكه با كامپيوترو وسايل مامان بازي كردي روي صندلي نشستي وبا خودكاروكاغذ مشغول نقاشي یادرواقع خط خطی کردن شدي همكارمهربونم هم مهرش را بهت دادوباهات بازي كرد حسابي ازش خوشت اومده بود وخيلي آروم به من مي گفتي " آنمه " يعني خانمه با اين حال ازش خجالت مي كشيدي به اين ترتيب بدون اينكه احساس ناراحتي كني ويا من را اذيت كني مشغول بازي شدي البته حسابي هم جو رياست گرفته بوديكه هرچي مي خواستم ازت عكس بگيرم وصدات ميزدم كه سرت را بالا بياري اصلا گوشت بدهكارنبود وسرت توكارخودت بود
نزديكاي ظهربابايي زنگ زدن كه كارشون تموم شده وبا ماماني اومدن اداره دنبالت توهم ازهمه خداحافظي كردي ورفتي
اين هم اولين خاطره اداره اومدنت كارمند كوچولوي مامان