حسنی جانم سلام
امشب هشتم آذرماه وشب تولدته شب تولد نیکو ترین موجودعالم وبالاخره نی نی کوچولوی من دوساله شد
مهربان ترینم خیلی حرفها توی دلم تلنبار شده که نمی دونم ازکدومش شروع کنم والبته تو هم مرتب بهم سرمیزنی ونون خشک تعارفم میکنی قربون اون دل مهربونت برم من
عزیزترینم اسم وبلاگت را دلنوشته های مامان گذاشتم چون میخواستم بیام اینجا ودردلهام رابرات بنویسم مدت زیادی بود نوشتن را کنارگذاشته بودم ولی وقتی شروع به نوشتن کردم دیدم باوجود خاطرات شیرین تو دیگه جایی برای دردل کردن نمی مونه توالتیام بخش همه دردهای من شدی اینجا دوستای خوبی پیدا کردم که همه شون راعاشقانه دوست دارم
نیکوترینم من همیشه شنیده بودم که دختررحمته وتوبه معنای واقعی رحمتی برای زندگی من زمانی که اومدی مثل معجزه همه چی خودبخود خوب شد وقتی معلوم نبود مسیرزندگیمون داره به کجا میره غیر منتظره مهمون دلم شدی وازاسرار ودرددلهام خبردارشدی روز هشتم فروردین عجیب ترین وسرنوشت سازترین روززندگیم بودازلحظه ای که فهمیدم دیگه تنها نیستم همه وجودم راوقفت کردم همه ناراحتیها را دورریختم وهمه فکروذهنم شدی توشاخه نباتم هفده شهریوربودکه فهمیدم مهمون عزیزم یه دختره یه دخترکاکل زری من خیلی دختردوست داشتم وبرعکس نظردیگران که همه میگفتن پسردارمی شم دختردارشدم تامدتها باورم نمی شد وازخدا می خواستم اشتباه نشده باشه وتودخترباشی وخدابه پاس صبرم دررفتن داداش علی برام یه رحمت فرستاد به قول جناب حافظ "این همه شهد وشکرکزسخنم میریزد/ اجرصبریست کزان شاخه نباتم دادن"
محبوبترینم برای انتخاب اسمت مصمم بودم که اسمت راازقرآن پگیرم وازاسمهای خداوندباشه هم معنی خوبی بده هم تلفظش راحت باشه واسم حسنی راانتخاب کردم برگرفته ازاسماءالحسنی وجالب اینه که نهم اذرکه روزتولدته اسمت درجزءنهم قرآن هم اومده
زیبا ترینم بالاخره نهم آذرهشتادوهشت ساعت ده ونیم صبح بهترین روززندگی من ازراه رسیدزمانی که توازافلاک جداشدی و به این دنیا پاگذاشتی روزموعود روزدیدارمن وفرزند دردانه ام وجناب حافظ که ازروزقبل مژده آمدنت راداده بود"ابرآذاری برآمدبادنوروزی وزید / وجه می خواهم ومطرب که میگویدرسید" ومن اولین کسی بودم که به محض تولدت تورا نظاره گرشدم چه شکوهی داره اولین دیدارمادروفرزند بعدازتلاشی سراسردرد وامیدوچه دلنشین بود صدای اذانی که ازبلندگوپخش شد که آی مردم فرشته ای به جمعتان پیوست عزیزش بداریدوتوآمدی مرهم ومحرم اسرارمادر
بهترینم اکنون دوسال گذشته وتو بزرگ شدی وحرف میزنی ومن مادرشده ام تحمل ناگواریها برایم ساده ترشده وبه صبر عادت کرده ام دیگر هیچ حرفی نگرانم نمی کند چون خدارادارم وتورا دارم وخانواده ام رادارم دوستانی خوب دارم وهمه رادارم چون دیگرتنها نیستم نوشتن این مطالب منو به روزهای گذشته برد خداجونم خدای عزیزم تو درحقم بهترین نیکی را انجام دادی خودت می دونی که زبانم ازشکرگذاری تو قاصراست خدای خوبم ازت ممنونم که یکی ازبهترین فرشته هات را برام فرستادیخداجونم باهمه وجودم ازت ممنونم
قشنگ ترینم مدتها قبل ازاومدن وجود نازنین تو زمانی که داشتم به نبودن علی ام عادت میکردم یکروزصبح درحالیکه داشتم ازخواب بیدارمی شدم قبل ازاینکه چشمانم را بازکنم ناگهان احساس بی وزنی کردم وفاصله گرفتن ازجسمم رادیدم بااینکه چشمانم بسته بود درآن احوال خوش وسکوت مطلق انگارهمه شعورم ازطریق شنیدن بود وصدای شعرخواندن وبازی کردن دختری را می شنیدم حتی سعی می کردم که نفسم راحبس کنم وخوب گوش بدهم صدای یه دختردرحال بازی وخوندن بوددوباره آرام به جای اول برگشتم وچشمانم بازشد تامدتی ازانچه حس کرده بودم درحیرت بودم ونمی تونستم تکون بخورم کم کم به خودم اومدم ومتعجب بودم که انچه که دیدم چه بود وچطورشددرموردش حرفی نزدم چون تعریف کردنش برام سخت بود کتابهای زیادی درمورداون اتفاق خوندم باتولدت مطمئن شدم که رویایم به واقعیت پیوسته وصدای تورا ازعالم بالا شنیدم وحالاهربارصدای خوندن وبازیت را میشنوم اون صدابازهم درگوشم میپیچد
حسنی ترینم همیشه دوست داشتم تولدت عددرندباشه وچه عددی شدتاریخ تولدت 1388/9/9 مصادف با 1430/12/12 دیگه چه عددی ازاین رندترفقط میلادیش دیگه درست نشدالان که درحال نوشتنم نمی دونم چطور وازکجا مدادآرایش پیداکردی وبه اصرارمی خواهی منو آرایش می کنی میگم چه کارمی کنی میگی "آراشت کنم به به شی " یعنی من اینقدر وحشتناکم وخودم نمی دونستم
دخترگلم همه وجودمنی همه عشق منی همه زندگی منی
توحسنای منی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی