حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

خداحافظي باشيرمادر

1390/11/24 9:27
نویسنده : ماماني
577 بازدید
اشتراک گذاری
نایت اسکین

عزيزترينم بهترينم نيكوترينم سلامziba

براي ازشيرگرفتنت مي خواستم خونه خودمون اينكاررا انجام بدم ولي چون تجربه اولم بود وعكس العملت را نمي تونستم پيش بيني كنم وازطرفي مثل هميشه متاسفانه حضور یه نفر تو زندگي من وتو خيلي كمرنگه ونمي تونم روي كمكش حساب كنم وتنها مي موندم با سبك سنگين كردن نهايتا به اين نتيجه رسيدم كه چندروزي بريم خونه بابايي تا حداقل اونا بهمون كمك كنن وسختي اينكاربرامون آسونتربشه

نزديكیهاي ظهررفتيم خونه بابايي ساعت دوازده ظهروضوگرفتم وبراي آخرين بارتورا بغل گرفتم وبهت شيردادم وشروع كردم به خوندن سوره يس با اينكه مي خواستم آخرين بارحسابي شير بخوري تومي خواستي بازي كني وزياد تمايلي براي شيرخوردن نداشتي ديگه نمي تونستم جلو اشكام را بگيرم هرچقدر سعي مي كردم نمي شد كه نمي شد خودش مي ريخت به من گفتي "ميريض شدي گيه موكني" بعدهم با اون دستاي كوچولوت نازم كردي وگفتي "دقتلم(دخترم) بشم "خيلي سعي كردم خودم را كنترل كنم خداراشكر تورفتي دنبال بازي كردن ومن سوره يس را تموم كردم ونمازم را خوندم  وازخداكمك خواستم به اين ترتيب 2سال و2ماه و5 روز و2ساعت ازعمرت را بهت شيردادم

سرشب بابا مهدي هم اومدتوراببينه خاله فائقه وعمومحمدآقاهم كه نگرانت بودن بااينكه جمعه مهمون داشتن بعدازمهمون داري  به خاطر تو اومدن خونه بابايي تا سرگرم بشي بالاخره آخر شب یادشیر خوردن افتادی منم گفتم ايشي اوف شده همين كه چسب زخم را ديدي ترسيدي واشك تو چشماي نازت حلقه بست پريدي بغلم وگفتي "بغلش بيگير" بغلت كردم وقربون صدقه ات رفتم ودوباره اشكهاي خودم جاري شدولي تو خيلي خوب خودت را ازفكرشير درآوردي وشروع كردي به حرف زدن وسوال پرسيدن وانگارنه انگار

بعد چندباربهم گفتي "مامان فائژه برودتر(دكتر)قرص بوخور شبت(شربت)بوخورايشي خوب شه"

ازطرفي غيرمستقيم به خرسيت مي گفتي "خرسي ايشي مامان اوف شده توبزرگ شدي ديه ايشي نموخوري"

شب اول تا ساعت يك بيداربودي وهمه برات دست مي زدن توهم ميرقصيدي واصلا به روي خودت نمي آوردي تا اينكه كم كم خسته شدي وخواب رفتي اون شب به جاي من ، حاج خانم وماماني پيشت خوابيدن ومن هم اولين شب بعدازتولدت بودکه كنارت نخوابیدم وتاصبح خواب نرفتم با اینکه شب دیرخوابیدی وچندبارتاصبح بیدارشدی ومنوصدازدی صبح زود هم بيدارشدي حدودساعت 7 صبح بغلت كردم وكم كم خواب رفتي مي خواستم مرخصي بگيرم تا پيشت باشم ولي به گفته ماماني چون روزهابه نبودن من عادت داشتي مشكل خاصي نبود اين شد كه بعد ازخوابوندنت رفتم اداره ولي تو اداره همش فكروذهنم پيش تو بود اينقدر اعصابم خرد بود كه همكارام هم نگران شده بودن وقتي ازسركاراومدم بازمنتظرشيرخوردن بودي ولي مثل شب قبل با بغل گرفتنت پذيرفتي وچيزي نگفتي می ترسیدم که تودلت غصه بخوری چون دخترآرومی هستی

شب دوم حدودساعت دوازده  ماماني وبابائي تورا بردن خيابون گردي تا خواب بري ومن تو خونه نگران ومنتظر اومدنتون بودم

شب سوم با محبتهاي حاج خانم و بابائي وماماني گذشت وبه اين ترتيب  كم كم به نبودن شير مادر داشتي عادت مي كردي واوضاع بهترشده بود

شب چهارم به بعدخودم خوابت كردم مي گفتي"مامان فائژه بغلم بيگيربخوابم" من هم تو رابغل ميگرفتم  و برات شعرحافظ مي خوندم تا خواب بري

  بعدازچندروز پنج شنبه باروبنديلمون را جمع كرديم تابه خونه خودمون برگرديم خيلي دلم مي خواست حالا كه ديگه شيرنمي خوري توتخت خودت  بخوابي تو اين مدت چندبارسعي كرديم ولي نصفه شب كه براي شير خوردن بيدارمي شدي نمي خواستي روي تخت خودت بخوابي وگريه مي كردي ازطرفي خیلی بدخواب هستي كه حتي تخت دونفره هم برات كمه به همين دليل تصميممون عملي نشد اين چند روزكه خونه بابائي بوديم ديگران تاحدي زمينه چيني كردن وقتي برات كتاب گربه من نازنازيه مي خوندن مي گفتن كه پيشي نازنازي موقع خواب روي تخت خودش خوابيده روي تخت مامانش نخوابيده و....  عصرپنجشنبه توراه برگشت  به خونه خواب رفتي من هم تورا توي تختت خوابوندم ووقتي بيدارشدي وديدي توخونه خودمون وسرجاي خودت خواب رفتي كمي با تعجب نگاه كردي وگفتي "من توتخت خودم موخوابم تخت مامانم نموخوابم " شب هم كمي ديرولي راحت توجاي خودت خوابيدي وبابامهدي بيچاره هم بعد ازدوسال ودوماه تونست روي تخت خودش بخوابه صبح زود جمعه كه براي نمازبيدارشدم باورم نميشد كه صبح شده وتونيمه هاي شب بيدارنشدي ومن براي اولين باربعدازتولدت شب تاصبح را يكسره خوابيدم اينقدر خوشحال بودم كه خوابم پريد به يادصبح جمعه گذشته افتادم كه ازبس نگران وناراحت بودم تا صبح نخوابيده بودم به قول آبجي سميراي نازنينم كه هميشه اين آيه قران را ميگه "ان مع العسريسري"

 اين هقته مهمترين هفته مشترك زندگي من وتوبودكه اون هم سپري شد فقط خدا ميدونه چقدربرام سخت بود شيرت را بگيرم  ولي حالا خيلي راضي وخوشحالم چون هم غذاخوردنت بهترشده وهم خوابت طولانيتر وراحتتر ديگه همش توخواب بيدارنميشي وايشي بخوري


خداراشاكرم چون اين مرحله با همراهي او آسون شدبحدي كه حتي تصورش هم نمي كردم به اين خوبي به پايان برسه

 خداراشاكرم  به خاطر وجود فرشته هاي عزيزونازنيني مثل حاج خانم ، ماماني ،بابائي،خاله فائقه وعمومحمدآقا‌ ودوستاي مهربونمون كه كمكهاشون ودلداريهاشون وبي خوابيهاشون را نمي تونم اونجوركه بايد جبران كنم فقط مي تونم دعاكنم خدا به همشون عمرباعزت وسلامتي بده

خداراشاكرم به خاطراينكه تورا به من دادازبس كه خوبي ازبس كه مثل اسمت حسنايي با اين سن كمت عاقل وفهميده اي واذيتم نكردي نمي دونم كي وكجا چه كارخوبي كرده ام كه من بنده ناچيزش رالايق مادري تو كرده  الهي ازامتحانش سربلند بيرون بيام واونجوركه خودش دوست داره تربيتت كنم

نایت اسکین
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان نيروانا
24 بهمن 90 10:09
مباركهههههههههه
خيلي برات خوشحالم عزيزم، براي حسناي گلم هم همينطور. اينقدري كه ما فكر ميكنيم كنار اومدن با بچه ها سخت نيست. خدا رو شكر دوست خوبم كه تو هم اين امتحان سخت رو پشت سر گذاشتي و البته يه قدم از ما جلوتري چون ما هنوز با نيروانا با هم ميخوابيم. ببينم ميتونم از عهده ي اين پروسه بخوبي شما بربيام. برام دعا كنين. فداتون


قربون محبتت فريبا جان نازنينم انشالله خيلي زود بتونيداينكاررا انجام بديد موفق باشيد دخمل گل آذريت را ببوس

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
26 بهمن 90 15:42
سلام عزیزم.تبریییییییییک حسنی جون. تبرییییییییییک مامانی.
فدای اون لهجه شیرین یزدیت حسنی جون عزیزم.قربونت برم که اینقدر عاقلی(هزار ماشالله.چشمم کف پات)دو تا کار سخت رو یه دفعه انجام دادی.مامانی هم خیلی صبوره که دوتا کار سخت رو یکباره انجام داده.
دست همه عزیزانی هم که کمک کردن درد نکنه.
.
.
.
بعضیا بودن و نفسشون هم نعمته.غلظت رنگش به مرور بالا میره.(ایشالله).کافیه شما نقاش ماهری باشی.(که هستی خدا رو شکر.)

سلام خواهرگلم ممنون ازلطف بی پایانت
راستش یه متن بلندازدلخوریم بابت این کمرنگی نوشته بودم ولی پاکش کردم متاسفانه باهمه تلاشم به دلیل تاثیرات حرفهای دیگران من وحسنی خیلی کم اهمیت هستیم سعی کردم نقاش خوبی باشم ولی فکرنمی کنم به اندازه دیگران ماهرباشم نگران ادامه این وضعیتم فقط وفقط به خاطر حسنی واین که دختره و.....شایدیه زمانی اومدم پیشت وازت راهنمایی خواستم خانومم برامون دعا کن وماهان گلم راببوس
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
26 بهمن 90 23:41
خصوصی عزیزم.
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
28 بهمن 90 15:38
سلام.خیلی صبوری عزیزم.خیلی.
ان الله مع الصابرین.


سلام ممنونم لطف دارین دوست خوبم
برامون دعاکنید
سیاه چاله
29 بهمن 90 11:50
خدا به جفتتون کمک کنه ها...


امین
مامان حسنا
30 بهمن 90 18:19
من و حسنا جون هم به شما مامان خوب و حسني كوچولوي صبور تبريك ميگيم انشااله هميشه وهمه جا موفق باشيد براي ما هم دعا كنيد


ممنون عزیزم
حتما
حسنا جونم را ببوس

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
1 اسفند 90 15:07
سلام حسنا خانوم.سلام مامانی عزیز حسنا خانوم.
مامانی دلمون برای شیرین زبونیهای حسنایی تنگیده.زود باشین.


سلام خواهرگلم چشم مشغول ویرایش هستم انشالله همین امشب اپش می کنم