هديه روزمادر
حسني عزيزترازجانم سلام
ديروز شنبه مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) وروزمادربود ازچندروزقبل منتظربودم فقط منتظر يه جمله تبريك ازبابامهدي راستش من انتظار هديه وگل و... وهيچ چيز نداشتم فقط مي خواستم بعدازچندسال براي اولين بارهم شده همونطوري كه به زنان ديگه اين روزرا تبريك ميگه فقط وفقط بهم بگه روزت مبارك همين با اينكه پيغامهاي تبريك ازدوستان واقعي ومجازي وهمكارانم دريافت كرده بودم كه ازهمه شون بينهايت ممنونم ولي خوب ديگه ازبابامهدي توقع داشتم
صبح شنبه مثل هميشه بيدارشدم تا تورا خونه بابايي ببرم كه حس كردم كمي بدنت گرمه بازمطمئن نبودم گفتم شايد بيداربشي دماي بدنت متعادل بشه تورا بردم خونه بابائي وخودم رفتم اداره البته هنوز نگران بودم چون شب قبل چندبار بهم گفتي "دلم ميسوزه بيا بريم حموم" نمي دونستم دلت درد ميكنه يا مي خواهي اب بازي كني
تا ساعت هشت ونيم صبركردم ولي دل تودلم نبود بالاخره ديگه طاقت نياوردم وزنگ زدم ماماني گفتن تب داري وانگارآب جوش روي سرم ريختن ديگه نمي تونستم كاركنم نمي دونم چطور ازاداره بيرون پريدم سرراه رفتم خونه ووسايل لازم را برداشتم وخودم را خونه بابايي رسوندم فقط خدا رحم كرد تصادف نكردم چون با سرعت خيلي زيادي رانندگي مي كردم وقتي رسيدم بغل حاج خانم خواب بودي وداغ داغ دلم اتيش گرفت همونجا به حضرت فاطمه متوسل شدم نمي خواستم اشكام را كسي ببينه ازشون خواستم هديه تولدشون را بهم بدن وتو زود زود خوب بشي بيداركه شدي بهت استامينوفن داديم ورفتيم اورژانس اطفال توراه بيحال توبغلم خوابيده بودي وناي حرف زدن نداشتي ازخودم ازخداي خودم از حضرت فاطمه شرمنده بودم تا بينهايت همش تودلم مي گفتم خدايا من نه كادو مي خوام نه ديگه حتي توقع دارم مهدي بهم تبريك بگه من هيچي نمي خوام فقط سلامتي را به حسني برگردون بالاخره اقاي دكتر تورا معاينه كرد وگفت كمي گلوت قرمزه وبنابه گفته هاي من گفت ممكنه عفونت ادراري هم داشته باشي به هرحال برات اريترومايسين وتب بر نوشت داروهات را گرفتيم وبه خونه برگشتيم حسابي بهونه گيرشده شده بودي وهمش بغلم بودي داروهات را دادم وخواب رفتي اصلا اشتها نداشتي حتي آب هم نمي خوردي
تا بعدازظهر همچنان تب داشتي وناله مي كردي حدود ساعت سه بعدازظهر بعدازخوردن استامينوفن روي پاهام خواب رفتي ومن چشم ازاون صورت معصوم وقرمزت برنمي داشتم و مرتب توي دلم با خدا حرف مي زدم وخيلي خجالت زده بودم ازاينكه قدر وشان مادربودنم را تا اين حد پايين اورده بودم ازاينكه بهترين هديه خداوند را يادم رفته بودازاينكه يادم رفته بود چه جايگاهي دارم پيش خدا حالا ادمها يادشون باشه يا نباشه
كم كم حس كردم تبت پايين اومده وخوابت راحت شده بعدازاينكه بيدارشدي تبت قطع شده بود
واولين نشونه اش هم به كارافتادن اون زبون نازنينت بود كه با بلبل زبونيت دلم ادم را مي بردي واي خداجونم قربونت برم كه حرفام را فهميدي
هنوز نگران بودم نكنه دوباره تب كني مرتب دستام را به پيشونيت مي چسبوندم ديگه خودم بهترازهردماسنجي دماي بدنت رامي تونستم چك كنم عصربود وخسته شده بودي وبا اينكه تب نداشتي ولي بيحال بودي روي پاهام خوابوندمت تا خواب بري ازيه سري مسايل ناراحت بودم وتواينوازچشمام فهميده بودي با اون چشماي نيمه بازت آروم بهم گفتي "مامان چرا ناراحتي ؟كي اصابتو خردكرده؟" جـــــــــــانم هاج وواج نگاهت كردم وبعدازچندثانيه مكث درحاليكه بغلت گرفتم وازته قلبم بوسيدمت گفتم نـــــه ناراحت نيستم مادرجان من تا تورا دارم كه اعصابم خردنميشه همدم همه زندگي من نازنين من وبه اين ترتيب من بهترين هديه روز مادررا گرفتم سلامتي تو واين جمله ناب همدردي تو بهترين كادوي مادري من بود من همينو مي خواستم وتوانگارخوب مي دانستي توي دلم چه خبره ومن چي مي خوام كمي همدلي ومحبت فقط همين كه توبي دريغ نثارم كردي خوبترينم عزيزترينم
تا شب ديگه تب نكردي وشيطنتهات ودلبريهات شروع شدبابامهدي هم كه نگران بود براي احوالپرسي اومدخونه بابايي وتوهم با اومدن صبا انرژي تازه اي گرفتي ودوتايي مشغول بازي شديد جالب بود كه هركي منومي ديد مي گفت من ازتومريضترم
آخرشب اشتهات هم بهترشدوقتي ديدم خودشيفتگيت دوباره گل كرده وخودتو تحويل گرفتي ورفتي روي پاي بابايي نشستي تا بهت غذا بدن ازخوشحالي بال درآوردم
حدود ساعت دوازده نيمه شب بعدازخوردن وعده انتي بيوتيكت كنارهم خوابيديم دستم رادورت گرفتم وتودست كوچولوت را دورگردنم انداختي وبا هم خواب رفتيم چقدرلذت بخش بود
ديروز خدا يه پس گردني بهم زد:
تا حواسموبيشترجمع كنم وشادي را دوباره به روحم پيوندبزنم
تا چشمام را بازكنم وفرشته هاي دوروبرم را ببينم كه بي هيچ چشمداشتي به من محبت مي كنند
تا فرشته كوچولوي با صفا وبي ريام را ببينم كه با سن كمش ناراحتي منو مي فهمه
وبا اينكه مثل هميشه بازهم بابامهدي يادش نبوديه تبريك كوچولوبگه (هرچندمطمئنم درموردديگران يادش بودواين منوناراحت مي كنه)ولي من ديگه نيازي به تبريك اوندارم چون با وجودمادرم بهترين دوست وهمراه وهمدلم با وجود حاج خانم وخاله ودوستام وهمكارام وبا وجودفرشته نازنيني به اسم حسني كه با شيرينكاريهاش وحرفاي قلنبه سلنبه اش به تك تك روزهام رنگ وانرژي مي ده هر روزبرام روزمادره