حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

هديه روزمادر

1391/2/24 16:18
نویسنده : ماماني
750 بازدید
اشتراک گذاری

شکلکهای جالب و متنوع آروین

حسني عزيزترازجانم سلام

ديروز شنبه مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) وروزمادربود ازچندروزقبل منتظربودم فقط منتظر يه جمله تبريك ازبابامهدي راستش من انتظار هديه وگل و... وهيچ چيز نداشتم فقط مي خواستم بعدازچندسال براي اولين بارهم شده همونطوري كه به زنان ديگه اين روزرا تبريك ميگه فقط وفقط بهم بگه روزت مبارك همين با اينكه پيغامهاي تبريك ازدوستان واقعي ومجازي وهمكارانم دريافت كرده بودم كه ازهمه شون بينهايت ممنونم ولي خوب ديگه ازبابامهدي توقع داشتم

صبح شنبه مثل هميشه بيدارشدم تا تورا خونه بابايي ببرم كه حس كردم كمي بدنت گرمه بازمطمئن نبودم گفتم شايد بيداربشي دماي بدنت متعادل بشه تورا بردم خونه بابائي وخودم رفتم اداره البته هنوز نگران بودم چون شب قبل چندبار بهم گفتي "دلم ميسوزه بيا بريم حموم" نمي دونستم دلت درد ميكنه يا مي خواهي اب بازي كني

تا ساعت هشت ونيم صبركردم ولي دل تودلم نبود بالاخره ديگه طاقت نياوردم وزنگ زدم ماماني گفتن تب داري وانگارآب جوش روي سرم ريختن ديگه نمي تونستم كاركنم نمي دونم چطور ازاداره بيرون پريدم سرراه رفتم خونه ووسايل لازم را برداشتم وخودم را خونه بابايي رسوندم فقط خدا رحم كرد تصادف نكردم چون با سرعت خيلي زيادي رانندگي مي كردم وقتي رسيدم بغل حاج خانم خواب بودي وداغ داغ دلم اتيش گرفت همونجا به حضرت فاطمه متوسل شدم نمي خواستم اشكام را كسي ببينه ازشون خواستم هديه تولدشون را بهم بدن وتو زود زود خوب بشي بيداركه شدي بهت استامينوفن داديم ورفتيم اورژانس اطفال توراه بيحال توبغلم خوابيده بودي وناي حرف زدن نداشتي ازخودم ازخداي خودم از حضرت فاطمه شرمنده بودم تا بينهايت همش تودلم مي گفتم خدايا من نه كادو مي خوام نه ديگه حتي توقع دارم مهدي بهم تبريك بگه من هيچي نمي خوام فقط سلامتي را به حسني برگردون بالاخره اقاي دكتر تورا معاينه كرد وگفت كمي گلوت قرمزه وبنابه گفته هاي من گفت ممكنه عفونت ادراري هم داشته باشي به هرحال برات اريترومايسين وتب بر نوشت داروهات را گرفتيم وبه خونه برگشتيم حسابي بهونه گيرشده شده بودي وهمش بغلم بودي داروهات را دادم وخواب رفتي اصلا اشتها نداشتي حتي آب هم نمي خوردي

تا بعدازظهر همچنان تب داشتي وناله مي كردي حدود ساعت سه بعدازظهر بعدازخوردن استامينوفن روي پاهام خواب رفتي ومن چشم ازاون صورت معصوم وقرمزت برنمي داشتم و مرتب توي دلم با خدا حرف مي زدم وخيلي خجالت زده بودم ازاينكه قدر وشان مادربودنم را تا اين حد پايين اورده بودم ازاينكه بهترين هديه خداوند را يادم رفته بودازاينكه يادم رفته بود چه جايگاهي دارم پيش خدا حالا ادمها يادشون باشه يا نباشه

كم كم حس كردم تبت پايين اومده وخوابت راحت شده بعدازاينكه بيدارشدي تبت قطع شده بود

واولين نشونه اش هم به كارافتادن اون زبون نازنينت بود كه با بلبل زبونيت دلم ادم را مي بردي واي خداجونم قربونت برم كه حرفام را فهميدي

هنوز نگران بودم نكنه دوباره تب كني مرتب دستام را به پيشونيت مي چسبوندم ديگه خودم بهترازهردماسنجي دماي بدنت رامي تونستم چك كنم عصربود وخسته شده بودي وبا اينكه تب نداشتي ولي بيحال بودي روي پاهام خوابوندمت تا خواب بري ازيه سري مسايل ناراحت بودم وتواينوازچشمام فهميده بودي با اون چشماي نيمه بازت آروم بهم گفتي "مامان چرا ناراحتي ؟كي اصابتو خردكرده؟" جـــــــــــانم هاج وواج نگاهت كردم وبعدازچندثانيه مكث درحاليكه بغلت گرفتم وازته قلبم بوسيدمت گفتم نـــــه ناراحت نيستم مادرجان من تا تورا دارم كه اعصابم خردنميشه همدم همه زندگي من نازنين من وبه اين ترتيب من بهترين هديه روز مادررا گرفتم سلامتي تو واين جمله ناب همدردي تو بهترين كادوي مادري من بود من همينو مي خواستم وتوانگارخوب مي دانستي توي دلم چه خبره ومن چي مي خوام كمي همدلي ومحبت فقط همين كه توبي دريغ نثارم كردي خوبترينم عزيزترينم

تا شب ديگه تب نكردي وشيطنتهات ودلبريهات شروع شدبابامهدي هم كه نگران بود براي احوالپرسي اومدخونه بابايي وتوهم  با اومدن صبا انرژي تازه اي گرفتي ودوتايي مشغول بازي شديد جالب بود كه هركي منومي ديد مي گفت من ازتومريضترم

آخرشب اشتهات هم بهترشدوقتي ديدم خودشيفتگيت دوباره گل كرده وخودتو تحويل گرفتي ورفتي روي پاي بابايي نشستي تا بهت غذا بدن ازخوشحالي بال درآوردم

حدود ساعت دوازده نيمه شب بعدازخوردن وعده انتي بيوتيكت كنارهم خوابيديم دستم رادورت گرفتم وتودست كوچولوت را دورگردنم انداختي وبا هم خواب رفتيم چقدرلذت بخش بود

ديروز خدا يه پس گردني بهم زد:

تا حواسموبيشترجمع كنم وشادي را دوباره به روحم پيوندبزنم

تا چشمام را بازكنم وفرشته هاي دوروبرم را ببينم كه بي هيچ چشمداشتي به من محبت مي كنند

تا فرشته كوچولوي با صفا وبي ريام را ببينم كه با سن كمش ناراحتي منو مي فهمه

وبا اينكه مثل هميشه بازهم بابامهدي يادش نبوديه تبريك كوچولوبگه (هرچندمطمئنم درموردديگران يادش بودواين منوناراحت مي كنه)ولي من ديگه نيازي به تبريك اوندارم چون با وجودمادرم بهترين دوست وهمراه  وهمدلم با وجود حاج خانم وخاله ودوستام وهمكارام وبا وجودفرشته نازنيني به اسم حسني كه با شيرينكاريهاش وحرفاي قلنبه سلنبه اش به تك تك روزهام رنگ وانرژي مي ده هر روزبرام روزمادره  

http://www.radsms.com/wp-content/gallery/card_postal_rooze_madar/card_postal_rooze_madar-%5Bradsms.com%5D11.jpg

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

سیاه چاله
25 اردیبهشت 91 19:39
سلام
خدا گاهی فقط یه تلنگر میزنه.بقیه اش رو باید خودمون بفهمیم.


سلام دقیقا درست میگی
سیدمهدی
25 اردیبهشت 91 21:04
سلام اولا بچه اگه تو سن بچگی تب نکنه عادی نیست .وقتی هم تب کنه نباید با قرص های تب بر تب اش رو پایین بیاریم کاری که خیلی از مامانها ذوحساب عاطفه ای که به بچه هاشون دارن میکنند .اما راجبه تبریک از بابا مهدی هم باید بگم چرا مشکل رو تو خودت نمیگردی ؟؟؟؟ اینجوری بهتر میتونی درک کنی که چرا آقا مهدی یادش رفته بهت تبریک بگه .بخشش خصلتی هست که خداوند به همه بنده هاش نمیده .ولی با دادن یه بچه سالم بخشش رو بهمون یاد میده که خیلی هاا یاد نمیگیرن .. حسنی عزیز رو ببوس


سلام اولا دكتربراش تب برنوشت من هم ازبالارفتن تب و تشنج خيلي مي ترسيدم
ثانيااين قصه سردرازداردكه خانومها بدليل خصايل مشتركشون بهتردرك مي كنن فراموش كردم البته بابامهدي هم ازدلم دراوردممنون ازلطفتون

فایقه
26 اردیبهشت 91 23:45
سلام خوبی
حسنی چه طوره؟بهتره؟ چه خبرا
البته این مورد نقطه اشتراک اکثریت آقایان هست که خیلی از مسایل را برای زنان خودشان یادشان میرود اما برای بعضیها نخیر
و شاید از خصوصیت ریز و ظریف زنانه برای زن هایشان سر در نمی آورند.به نظر من مهم نیست و با کمال آرامش زندگی خودت را بکن و خودت برای خودت کادو و گل بگیر و شاد باش.
سخنرانی طولانی شد دیگر برویم




سلام خداراشكرخوب شده چي بگم والله خودت كه همه چي رو مي دوني چشـــــــــم اباجي خانم روانشناس ولي قضيه گل گرفتن من كه يادته چه نتيجه معكوسي داد؟؟؟؟؟؟
*پرنیان*
27 اردیبهشت 91 1:02
عزیزم روزت مبارک باشه
من هر وقت همسرم یه مناسبتی رو فراموش میکنه،خودم بهش یادآوری و تاکید میکنم. بیچاره انقدر بهش میگم که جرات نداره چیزی رو فراموش کنه!!
تو هم این کار رو بکن. سخت نگیر. مردها همینند دیگه



قربونت برم پرنيان جونم چه راه حل جالبي ولي خوب مي دوني من ازاين ناراحت نمي شم كه فراموش ميكنه چون بالاخره مرده به شرطي كه اين فراموشكاري مال همه باشه نه فقط من همين روزمادررا خوب يادش هست كه به بعضيها تبريك بگه ولي درمورد زن خودش يادش ميره خداييش با عقل جوردرمياد؟؟؟؟
سعي مي كنم عزيزم بازم ممنون ازلطفت
ُسیاهچاله
28 اردیبهشت 91 15:32
سلام.
حتما براشون دعا میکنم.
زیاد نگران نباشین عمل سختی نیست.
با لیزر اگه باشه که دیگه اصلا نگران نباشین


سلام ابجی حکیمه جون
ممنونم هزاربار
خداراشکرعمل به خوبی تموم شد والان دوره نقاهت را می گذرونن
سیدمهدی
30 اردیبهشت 91 5:10
با وجود اینکه میدونم نمیای ولی چون در لینک دونی وبلاگ ام هستی ادب ایجاب میکنه دعوت کنم زنده باشی حسنی رو ببوس


ممنون ازلطفتون ولی شماازکجامی دونید من نمیام شایدبی صدا میام
سیدمهدی
2 خرداد 91 10:50
این از اون حرفهاست هاااااا . میشه شما رو جایی دعودتون کنند . بیصدا بدون اینکه به صاحب خانه اطلاع بدهی بری و برگردی؟؟؟؟؟پست بعدی ام در باره همین موضوع هستش.حسنی رو ببوس


ببخشيدچه با صدا چه بي صدا هنوزفرصت نكردم بيام مشغول مريضي مامان ونگهداري ازحسني هستم
مامان گیسو جون
3 خرداد 91 20:28
عزیزم حال مامان چطوره ؟
دعاگو هستم اگه لایق باشم

سلاااااااام دوست گلم کجایی حسابی سرت شلوغ شده هاااااقربون محبتت عزیزدلم شکسته نفسی نکن
مامان هفته پیش عمل کردن وفعلا دوره نقاهت بعدازعمل را می گذرونندتوکل برخدا

مادر سامان
5 خرداد 91 17:50
سلام مامانی دلم براتون تنگ شده بود. به هر حال خدا رو شکر که حسنی جونم خوب شد.نگرون بابا مهدی هم نباش که حتی از یه تبریک هم دریغ کرده البته مطمینم که یادش نبوده ولی همه ی مردها خصلتشون همینه حوصله ی هیچی ندارن فقط اوایل زندگی کمی خوبن وقتی بهت رسیدن همه چی رو فرامش می کنن.تقریبا من هم روز مادر مثل شما بودم ولی به روی خودم نیاوردم ما هم روز پدر تلافی می کنیم.


سلام كجايي كم پيدا شدي دوست گلم
چاره اي نيست بالاخره مرررررررردن
اي جـــــــــــانم تلافي هههههه

مامان علی
6 خرداد 91 16:35
سلام عزیزم. حال مادر چطوره بهترن الحمدلله؟ببخشید همون روزای اول که این پست رو گذاشتین اومدم ولی یهو نتم قطع شد وبعد هم که اون اتفاق... ولی توی این مدت همش به فکر شما و مادر بودم. ان شالله که خدا کمک می کنه و مادر هرچه زودتر سلامتیشون رو بدست میارن. حسنای ناز و قشنگم رو می بوسم


سلام خانومم خداراشكربهترن بازم بهت تسليت ميگم الهي ديگه هيچ كدومتون غم نبينين قربونت برم كه اينقدر بامحبت ونازنيني دل به دل راه داره عزيزدلم
مامان نیروانا
7 خرداد 91 21:55
سلام عزیزم. خوبی؟ مامان گلت خوبن؟ توی اون پست نشد کامنت بذارم. براشون دعا میکنم.
همه ی روزهات مبارک مادر مهربون. الحق که بهترین هدیه ها رو از خدا گرفتی. مهم وجود خودته که همیشه صاف بمونه هرچند بعضی وقتا خیلی سخته. سپاس خدا رو که اینقدر دوسِت داره زود تلنگر میزنه بهت. حسنا جونم رو ببوس. دل منم خیلی براتون تنگ شده عزیزم.


سلام فريبا جون گلم زيارتت قبول مامان هم خداراشكربهترن
ازلطفت بينهايت ممنونم
مي دوني گاهي وقتها خدا يه پس گردني كوچولوبهت ميزنه تا خيلي چيزا يادت بياد
نيرواناي خوشگلم راببوس

مامان گیسو جون
9 خرداد 91 2:15
ان شاا... که هر چه زودتر خوب بشه
ببخش می دونم خیلی دیر به دیر میآم
حسنی جونو ببوس


قربونت مامان گيسوي نازنين
مي دونم حسابي كارداري وسرت شلوغه
سلامت باشي خانومم
ممنون ازمحبتت
saba
21 خرداد 91 21:23
عالیه عزیزم
تبادل لینک؟


ممنونم
موافقم