سفرنامه شمال
قندعسل مامان سلام
نوشتن سفرنامه مون كمي طول كشيد شايدم مثل بچه هاي دبستاني كه انشا مي نويسند نوشتم طولاني وبا جزئيات ولي مي خوام هروقت مي خوني با لحظه لحظه اتفاقات و احساسم همراه بشي
دوهفته گذشته يكشنبه ودوشنبه چهاردهم وپانزدهم خردادتعطيل بود ومدتها بود كه وقتي ماو خاله خونه بابائي جمع مي شديم صحبت ازجوركردن يه سفردوروزه بود چون خاله نمي تونست شنبه مرخصي بگيره وبابايي هم زمان امتحان دانشجوهاشون بود ونمي تونستن بيان اول قراربود كه بريم اصفهان بعدازچندروزمشخص شد كه خاله مي تونه سه شنبه وچهارشنبه مرخصي بگيره به اين ترتيب تصميم گرفتيم براي رفتن شمال برنامه ريزي كنيم ازطرفي دكتركارگركه كيسه صفراي ماماني را جراحي كرده بود بهشون گفته بود براي مسافرت مشكلي ندارن وبا اون اخلاق خوشش ايشون را به سفرترغيب كرده بود كم كم همه دست به كارشديم من براي رزرو مهمانسراي شركت اقدام كردم كه با توجه به تعريف همكارهام قرارشد براي شهررشت درخواست بديم چندروزي منتظر شديم ولي درنهايت گيلان جواب منفي داد چون جا نداشت وازخيلي وقت پيش مهمانسراهاش رزرو شده بودن البته متاسفانه پارتي بازي مديران تهراني هم بي تاثيرنيست خيلي ناراحت شدم حدس مي زدم سفرمون لغوبشه به خاله فائقه گفتم واوهم با محمدآقا صحبت كرده بود وگفته بود كه ميريم وپلاژ مي گيريم سفررا كنسل نكنيد بابايي هم گفتن كه با توكل برخدا ميريم وخودم جاتهيه مي كنم دوباره اميدوارشدم وكم كم مشغول آماده كردن مقدمات سفر،اون هم چه سفري شمال ايران ودرياي خزر كه حدود ده سالي مي شد نرفته بودم ورفتن شمال براي من مثل يه روياي دست نيافتني شده بود چون به گفته بعضي ادمهاي تنگ نظروخودخواه جاده ها ناامنه وگروگان گيري وجود داره وممكنه ماشينمون خراب بشه كسي به دادمون نرسه وتوراه تلف بشيم و.........
حرفهاي مضحكي كه اينقدر گفته وگفته شده بود كه بابامهدي هم باورش شده بود و حرفهاي من مبني بر وجود نقشه وتابلوهاي اعلام مسير جاده اي وامدادخودرو و..... تاثير چنداني نداشت به اين ترتيب من كه قبل ازازدواجم همه جاي ايران را رفته بودم كم كم داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه با شرايط كناربيام وارزوي سفرطولاني را تو ذهنم چال كنم وحالا مي تونستم كمي از بوي واقعي شدن اين ارزوي دست نيافتي (كه براي خيلي ازادمها راحت ودم دست هست )اميدواربشم
پايان هفته قبل ازسفر دولت مدارس ودانشگاهها را تعطيل كرد اي كاش زودتراعلام كرده بود چون من وبابامهدي مرخصي نگرفته بوديم وهنوز خيلي ازكارهامون را انجام نداده بوديم وقرارمون همون يكشنبه ساعت چهارونيم صبح ازامامزاده سيدجعفرشد اين امامزاده اولين ايستگاه سفريزديها چون هم نزديك دروازه قرانه وهم مردم خيلي دوستش دارن
عزيزدل مادرنمي دوني چه ذوق وشوقي داشتم وقتي داشتم وسايل را جمع وجور مي كردم وقتي با خاله وماماني درمورد وسايلي كه لازم داريم صحبت مي كرديم انگاركودك درونم كه مدتها درافسردگي وخمودگي روزمرگي هام به خواب رفته بود بيدارشده بود ومشغول بازيگوشي
مهمترين نگراني من توبودي كه مبادا توسفراذيت بشي يا مريض بشي يا با توجه به اينكه هواي شهرما گرم وخشكه و ما عادت به هواي مرطوب نداريم هواي شرجي شمال كلافه ات كنه و.........
شنبه عصر كه مثل هميشه بعدازاتمام كارم اومدم خونه بابائي دنبالت تا باهم بريم خونه، هركاري كردم نمي اومدي همش مي گفتي "موخوام برم مُشابِرَت" ومن هرچي مي گفتم انشالله فردا ميريم تاثيري نداشت با سختي زيادي اوردمت خونه وقتي رسيديم ازاينكه مسافرت نبردمت چنان گريه اي كردي وجيغهاي بنفشي كشيدي كه سابقه نداشت چون معمولا با زبون چرب ونرمت حرفت را به كرسي مي نشوني فكر مي كردي مسافرت هم يه جايي مثل پارك هست كه همه دوستش دارن به هرحال تا آروم شدي مدتي طول كشيد وچه اعصابي كه ازخودت ومن خرد نكردي حيف اون همه اشكي كه ريختي ازدست تودخترعشق سفر
تا اخرشب خونه را كاملا تميزكردم وهمه چي را جمع وجوركرديم وداخل ماشين چيديم اونشب تو زودتر ازهميشه خوابيدي ومن وبابامهدي هم حدودساعت يازده با كلي هيجان خوابيديم
واما شروع سفر:
يكشنبه ساعت سه ونيم صبح من وبابابيدارشديم وسريع كارهاي نهايي را انجام داديم واززيرقرآن ردشديم توهم كه خواب بودي صندلي عقب ماشين خوابوندمت البته با تجهيزات كامل خواب شامل تشك وبالش ولحاف وخرسي تا آب ازآب تكون نخوره وبيدارنشي سرراه دنبال خاله فائقه وعمومحمدآقا هم رفتيم وبا هم به طرف سيدجعفرحركت كرديم تو هم همين كه صداي آشناي اونها را شنيدي چشمات را بازكردي وبيدارشدي وساكت وآروم ومتبسم بين من وخاله نشستي وازقيافه ات معلوم بودخوشحال هستي وقتي توبلواربه سمت امامزاده درحركت بوديم تا از اونجابا بابايي وماماني راه بيفتيم ازجلوخونه بابايي رد مي شديم و ديديم چراغهاي خونه هنوز روشنه اين شد كه به جاي امامزاده رفتيم خونه بابايي وباتوجه به اينكه اذان صبح هم گفته بودن نمازمون را خونديم وتو هم پرازانرژي فقط حرف مي زدي وسوال مي كردي وهمه مي خنديدن به هرحال حدودساعت چهاروچهل وپنج دقيقه ازامازاده سيدجفرحركتمون را شروع كرديم
راستش من كه نسبتا ادم خوش خوابي هستم و به دليل جبرروزگارخيلي كمبود خواب دارم تو ماشين همش چرت مي زدم صبحانه مفصلمون را توماشين خورديم ظهربه ساوه رسيديم بعدازناهارونمازدوباره راه افتاديم متاسفانه براي خروج ازساوه چندباري سردرگم شديم چون با احداث جاده ها وبزرگراههاي جديد تابلوها عوض نشده بود وراه درست را نشون نمي داد به هرحال بعدازيكساعتي سرگردان شدن راه مربوطه يافت شد ومسير را ادامه داديم جالب بود كه تو اسم شهربويين زهرا را شنيده بودي همش مي گفتي "بُينِ زَرا كيه موخوام بيبينمش " ومن مرتب تورا توجيه مي كردم كه بويين زهرا اسم شهره وتوبنا به تكرارمن مي گفتي "بُينِ زَرا كسي نيست اسم شهره " هنگام عبور ازبويين زهرا خواب بودي ونشد كه اونجا را ببيني درطول مسیر هروقت خوابت می گرفت می گفتی"موخوام برم توماشین بابایی بغل مامانی بیشینم(بنشینم)" وقتی می رفتی ماشین اونا بلافاصله تو بغل مامانی خواب میرفتی به همین دلیل هروقت خوابت می اومد می فهمیدیم ومامانی هم صندلی عقب ماشینشون را اختصاصا برای خواب تو درست کرده بودن که راحت خواب بری حدودساعت شش ونيم عصر به قزوين رسيديم باغهاي ميوه قبل ازقزوين وسرسبزيش خيلي زيبا بود خصوصا براي ما كه وقتي ازشهرمون خارج ميشيم تا كيلومترها خاك وكوير وبيابونه ابتداي امرقراربودشب را قزوين بمونيم ولي خوب باتوجه به اينكه تا رشت فقط 185 كيلومترفاصله داشتيم تصميم گرفته شد به طرف رشت راه بيفتيم بعدازقزوين هم مشكل ساوه تكرارشد البته به شكل حادترش چون ورود به بزرگراه را رد كرده بوديم حدود 60كيلومتررفت وبرگشت را طي كرديم تا به مسير اصلي بزرگراه قزوين رشت برسيم واين گم كردن وپيداكردن حدود يك ساعت طول كشيدكم كم رطوبت هوا خودش را نشون مي داد وتپه هاي سراسر سبزي كه بسيارچشمنوازبودبه گونه اي كه همه فقط نگاه مي كرديم وهيچ حرفي نمي زديم جاده كم كم كوهستاني شد عبور ازگرنه وتونل تورا حسابي شگفت زده كرده بود همين كه به تونل مي رسيديم با ذوق مي گفتي " بِرِم تو تونل قايم بِشِم " ابتداي شب به منجيل شهربادوتوربينهاي بادي وترشي وزيتون رسيديم توقفي كوتاه وشامي مختصر ودوباره حركت به سمت رشت كم كم رطوبت هوا زيادترشده بود وبركه هايي كه فقط به خاطر انعكاس نورچراغها مشخص مي شد وصداي پياپي جيرجيركها وقورباغه ها بالاخره ساعت نه به رشت رسيديم بااينكه طرف مقابل مسير مون كه به سمت تهران بود خيلي شلوغ بود وحدس مي زديم رشت خلوت شده باشه ولي واردشهركه شديم ازجمعيت وشلوغي غوغايي بود ونتونستيم ازمجتمع رفاهي فرهنگيان استفاده كنيم آخرشب بابايي با زحمت فراوان يه مهمان پذير پيداكردن وشب را اونجا خوابيديم خداراشكرماماني هم تشك پنبه اي وبزرگت را برداشته بودن كه همه جا روي اون مي خوابيدي پنجره اون اتاق روبه خيابون بود و نيمه هاي شب صداي بلند موتوروماشينهايي كه باسرعت ازخيابون رد ميشدن بيدارت كردتو خواب وبيداري فكركرده بودي صداي تلويزيون هست مي گفتي"صداتلويزيونو كم كن خوابُم مي آد" وخاله هم كه بيدارشده بودازخنده غش رفته بودتوباناله مي گفتي"مامان ، ماشين سوارشِم بِرِم خونه خودون(خودمون) موخوام بِرَم تو تخت خودُم بُخوابم " تورا بغل گرفتم وآوردمت زير پنكه خوابوندمت چون گرمايي هستي همين كه خنك شدي دوباره به خواب رفتي البته من وخاله فائقه هم كه دوطرف تو خوابيده بوديم تا صبح همش سردمون مي شد گرممون مي شد تا صبح مثل مرده متحرك انواع واقسام بازيها را در آورديم
دوشنبه تولد حضرت علي (ع) وروز پدر بودبعدازبيدارشدن وجمع وجوركردن وسايل به طرف ماسوله راه افتاديم بين راه فومن براي صرف صبحانه توقف كرديم وعمومحمداقا برامون كلوچه عليزاده فومن گرفتن تازه پخته شده بودو داغ وخوشمزه بااين كه من زياد كلوچه دوست ندارم ولي اين كلوچه چزديگه اي بود طعم تازه وخيلي خوبي داشت هرچند تو دوست نداشتي ونخوردي ومن با كمال ميل كلوچه توراخوردم
جاده زيبا وسرسبزي كه تاچشم كارمي كرد زمينهاي كشاورزي سرسبز بودوبراي ما اينهمه خرمي جلوه عجيبي داشت
با لذت طول مسيررا پيموديم تا به ماسوله رسيديم شهري كه بدوورودش با بازارچه كوچك وسنتي وپرازرنگهاي قشنگ عروسكهاي دست سازش، انسان را جذب تماشا وخريد مي كردپله هارا يكي يكي وارام بالا مي رفتيم وتوبا انرژي همراهمون بودي خونه هاي چوبي كه پله پله ساخته شده بودن به گونه اي كه سقف خونه پايينتر، حياط خونه بالاتريا كوچه بالايي را تشكيل مي دادخونه هايي سنتي ولي زيبا كه ادم مي خواد چندروزي دراونها زندگي كنه البته اين شكل خونه ها را حدودهفده سال پيش تو خرم آباد هم ديده بودم نمي دونم الان اون شكل عوض شده يانه
بالاخره به منطقه نسبتا وسيعي رسيديم كه هرچند بالاترين نقطه ماسوله نبود ولي زيبائيش به خاطرمنظره ديدني اونجا بود چون پشت سرمون خانه هاي پله اي شكل بود وجلومون كوههاي سبزپوشيده ازدرخت چه وسعت وعظمتي ادم تو حيرت مي مونه
درامتدادمسيرگاهي عكس مي گرفتيم البته تواين سفر بيشترزحمت عكس گرفتن به گردن عمومحمدآقا بود وماراتن سنگين عكاسي ازتو كه خودم كاملا باهاش آشناهستم وعموي مهربون صبورانه پشت سرهم ازت عكس مي گرفت
بعدازگشت وگذارتوشهرماسوله به طرف رشت برگشتيم بعدازصرف ناهاردر يك ازرستورانهاي فومن بعدازظهر به رشت رسيديم وبابايي دوباره به دنبال جايي براي اقامت شب بودن وايندفعه مجتمع رفاهي فرهنگيان رشت كه به خاطر اتمام تعطيليها خلوت شده بود اتاق خالي داشتن بنابراين اونجا مستقرشديم وهمگي براي حمام صف كشيديم ازطرفي بابايي مشغول برنامه ريزي براي ادامه سفربودن ومي خواستن يه روز ديگه تورشت بمونيم وبعد به طرف بندرانزلي وآستارا حركت كنيم ومن بنا دلايلي مخالف بودم ومي گفتم حركتمون خلاف جهت مسيردرخواستي بابايي باشه به هرحال با راي گيري بابايي هم با تصميم ما كناراومدن وقرارشد فردا صبح ازرشت به طرف راست درياي خزرحركت كنيم بعدازخستگي دركردن عصر باهم بيرون رفتيم بابايي وبابامهدي وتو براي پيداكردن پاركينگ جهت پارك كردن ماشينها ازشب تاصبح مسيرجداگانه اي رفتن
وما هم مغازه هاي همون خيابون را رفتيم بلواري كه مجتمع دراون بود مغازه هاي شيكي داشت قيمتها ومدلها شبيه شهرخودمون بود برات يه دامن قرمزبا گلهاي ريزويه شلوارك سفيد خريدم شب زودترازبابايي وبابامهدي به مجتمع رسيديم تولابي ممنتظرنشسته بوديم وتو همين كه ازدورمنو ديدي چنان ذوقي كردي وبه طرفم دويدي انگارمدتهاست منو نديدي پريدي بغلم ودستات را دور گردنم حلقه كردي داشتم ازشدت هيجان غش مي كردم
شب كنارهم خوابيديم ودوتايي به خواب عميقي فرورفتيم
سه شنبه صبح بابايي كه سحرخيزهستن صبحانه را اماده كرده بودن وماهم بعدازبيدارشدن مشغول شديم مشكل كوچكي كه زمان سفرگرفتارش ميشي والبته ديگران هم به نوعي درگيرش بودن با خوردن شربت فيژان (شربت انجير) برطرف شد واشتهات دوباره خوب شد حدودساعت نه به طرف لاهيجان راه افتاديم ومناظرسرسبزوشاليزارهاي اطراف جاده كه مثل هميشه زيبا بود به لاهيجان رسيديم شهري تميز با شهرسازي زيبا . درامتدادمسيرمون به بام سبزلاهيجان درياچه بزرگ وپارك قشنگي بود با خودم فكرميكردم اينجا مگه ميشه ادم پيربشه وقتي اينهمه مناظر چشم نوازو روح نوازهست ؟ بام سبزلاهيجان قله كوهي بلند درانتهاي درياچه بود كه تا بالاي كوه نزديك هزارتاپله داشت براي كساني كه كوهنوردي دوست دارن ووقت كافي هم دارن خيلي عالي به نظرمي رسيد درپايين كوه ابشارزيبايي كنارپله ها بود يه راه ديگه هم بودكه مارفتيم تا قسمتي ازكوه را با ماشين رفتيم وبعد تا قله كوه بعدي تله كابين كشيده شده بود كه شيب زيادي نداشت اولين باربود كه همگي سوارتله كابين ميشديم توهم شديدا ورجه وورجه ميكردي سرحال وشاداب بودي دستت تو دست بابايي بودحداكثرظرفيت واگنها شش نفربود كه همه باهم سوارشديم وزن تو نخودي كوچولوبا وزن من اندازه يه نفرميشد واقعا طبيعت زيباي خداوندي كه ميگن چه ابهتي داره وهيچ عكس وفيلمي نمي تونه به طوركامل زيبايي درختهاي زيرپامون ودورنماي شهرلاهيجان وزمينهاي سبزاطراف شهررا نشون بده توكه خيلي ازتله كابين خوشت اومده بود تواون جاي كم شروع كردي به رقصيدن واندكي شيطوني خدا مي دونه براي اينكه ازت عكس بگيرم چقدر خودم را كج وراست كردم
بالاخره به انتهاي ايستگاه رسيديم وپياده شديم سفرهواييكوتاه ولذت بخشي بود به صرف فالوه بستني خسگيمون به دررفت وعكاسي ازجنابعالي تركيبي ازهنروورزش
ما كه نفهميديم پشت سرمون چه چيزي توجه حسني خانوم را جلب كرده بودكه به هيچ طريقي به دوربين نگاه نمي كرد
فقط يه لحظه توجه وچيك عكس گرفته شد
اون اطراف گردشي كرديم كلبه هايي هم اطراف كوه تعبيه شده بود كه جالب بود وپله هاي كوچكي هم بود كه احتمالا انتهاي پله نوردي ازپايين كوه بود
مسيرآمده را با تله كابين برگشتيم و با پرس وجوازمردم لاهيجان بهترين رستوران شهرشان را رستوران زيبا معرفي كردن ناهاررا همونجا خورديم رستوراني با غذاهاي سنتي وجديدمن براي اولين بارجوجه كباب ترش شمالي (جوجه خوابانده شده دررب اناروگردوخردشده وجعفري ) خوردم خيلي خوشمزه تروگيراترازجوجه كبابيه كه خودمون مي پزيم يادم باشه يه روزتوخونه درست كنم به هرحال بعدازخريد كلوچه وتنقلات دوباره به سمت جاده راه افتاديم
عصربه رامسررسيديم بابايي كه دراولين اقدام خانه معلم رامسرجا گرفتن بعدازاستراحت كوتاهي به سمت تله كابين رامسرراه افتاديم تو هم كه اساسي تو ماشين خواب كرده بودي سرحال وسرزنده بودي حداكثرظرفيت تله كابين رامسر چهارنفره عمومحمدآقاوخاله ومن وماماني وتو با هم سوارشديم وبابايي وبابامهدي هم باهم بودن اين تله كابين مسيرطولاني تري نسبت به لاهيجان داره و وازروي جاده به سمت كوه پيش مي ره البته يه تمايزعمده اش اينه كه شيب كوه دريك سوم نهايي مسير واقعا زياده يه جاهايي ادم هول برش مي داره چون حس مي كني تله كابين به صورت عمودي داره بالاكشيده ميشه با افزايش ارتفاع هواهم سردترمي شد وبه تناسب، دورنماي فوق العاده اي ازدريا وسرسبزي وكوه را مي ديديم انگارخدا همه زيباييهاش را يه جا جمع كرده واقعا اونجا تكه اي ازبهشت بود واگه كمي سكوت مي كرديم صداي پرندگاني كه توجنگل نغمه سرايي مي كردن به وضوح شنيده مي شد طبيعت بكرخداوندي كه احساس خاصي به ادم مي دادتوهم به شوق اومده بودي واصلا نمي شستي هرچي بهت مي گفتيم اثري نداشت كه نداشت ومي خواستي ايستاده همه چي را ببيني
به ايستگاه رسيديم پياده شديم ومنتظر مسافران كابين بعدي ولحظه اي بعدهمگي باهم راه افتاديم با خروج ازاستگاه پله هايي به سمت بام رامسررا طي كرديم ورسيديم به يه فضاي بزرگي كه سنگفرش شده بودوبالاترين مكان دردسترس بود اونقدرزيبا بود كه نمي دونم چطوروصفش كنم يه طرف دريا يه طرف كوه پوشيده ازدرختاي سبز ازاون مناظر فوق العاده اي كه هرادمي حتما بايد توعمرش ببينه
اگه خوب به مسيرريلها نگاه كني شيبي كه كابينهاي بعدي درحال بالا امدن هستند را متوجه ميشي
اونجا راخيلي دوست داشتي وطبق معمول با ديدن فضاي بازو مسطح فقط مي دويدي ومي خنديدي وچون حفاظهاي اونجا براي بچه هاي كوچك زياد ايمن نبود بابايي وگاهي بابامهدي هم به عنوان باديگارد جنابعالي را اسكرت مي كردن خيلي زودبا چندتاازبچه هاي هم سن وسالت دوست شدي وبرام جالب بود كه تواين فرصت كم چطوردوست پيداكردي با اينكه هنوز مهدكودك نمي ري البته شايد دليلش خنده روبودن وخونگرم بودنته مدتي مانديم وازمناظر اطراف فارغ ازهمه دنيا حظ فراوان برديم
خورشيد خانم كم كم داشت غروب مي كرد وما مجبوربوديم بام رامسرزيبا را ترك كنيم پايين پله ها وايستاديم كه بستني بخوريم وتو هم شديدشارژ بودي با شنيدن صداي اهنگ بدن مباركت به كارافتاد و تو اون فضاي كوچيك شروع كردي به رقصيدن مردمي كه ازكنارمون ردميشدن لبخندي تحويل مي دادن ومي رفتن وگاهي هم باكلامي ماراهم مي خندوندن برات دست مي زديم وتو هم كوتاه نمي اومدي بالاخره بعدازاينكه انرژي نهفته دركمرت ازادشدنشستي تا خستگي دركني وفرصت مناسب جهت عكاسي به وجوداومد
همون اطراف دقايقي پياده روي كرديم خيلي مي خواستم عكس خوبي ازت بگيرم ولي موقع عكاسي هرژانگولري كه بلد بودي رو مي كردي يه جاهايي ديگه اعصابم ريزريزمي شد وموهاي تنم سيخ سيخ
راه اومده را برگشتيم ودوباره سوارتله كابين شديم ايندفعه انگارترس كمتري داشت مناظررا دوباره ديديم ونغمه هارا شنيديم وازروي جاده رد شديم وبه ايستگاه رسيديم فروشگاه هايي كه دايربود رفتيم ازايران كتان برات يه لباس خوشگل خريدم وطبق معمول خريد هاي تعجب برانگيزمن دونه آخربود بالاش كش دوزي زرشكي ودامن حريرصورتي با گلهاي ريززرشكي تو همون نگاه اول خيلي دوست داشتني اومد ومن هم برات خريدم توچندتا فروشگاه گشتيم وشب برگشتيم به رامسرتوازخاطره تله كابين سواري اينقدر خوشت اومده بود كه مدام مي گفتي "دوباره بريم تله كابي سواربِشِم " انگاردوبارسوارتله كابين شدن دريه روز برات كم بوده
چهارشنبه صبح رفتيم توشهررامسربگرديم يه مغازه كوچولوبود كه فروشنده اش خانم مسن ومهربوني بود وتو هم سريع با بلبل زبوني واون لهجه يزديت خودتو تودلش جا كردي حالا مگه ازاون مغازه بيرون مي اومدي ؟ هردرددلي داشتي گفتي واوهم حسابي دل به دلت داده بود وشيفته ات شده بود انصافا لباساي خوشگل با قيمت مناسبي داشت بالاخره دلبريهات كارگرافتاد وصاحب يه دامن خيلي ناز پليسه صورتي با خالهاي سفيدشدي ويه لباس صورتي گلدوزي شده خوشگل كه ماماني برات خريدن بعدهم رفتيم ساحل رامسربراي اولين بارازنزديك دريا راديدي بابايي تورابردن تواب كه دريا اومدي حداقل پات تربشه كه همين كه اولين موج به پات خورد وكمي شنلاي انگشتات موند گريه وجيخ كه پام خاكي شد پام خاكي شد به نظرم رسيد ازدريا ترسيدي اصراري نكردم وفقط كنارسنگهاي ساحل عكس گرفتيم واما من آب نديده كه تا اب ويه دخترآروم مي بينم هول مي كنم وپشت سرهم عكس مي گيرم
دوباره به راه افتاديم بعدازرامسردرامتدادمسيرمون ويلاهاي رنگارنگ وزيبا بود البته سالهاپيش كه اين مسيررا چندين بار رفته بودم تعدادويلاهاي اينقدرزيادنبود وحالامي ديدم كه ادمها با تصرف اگاهانه وخودخواهانه شون چطورطبيعتي خدادادي را ازبين برده اند وبه جاش ويلاهاي رنگ ووارنگ سبزكرده اندمن زياد به مسايل اكو سيستم وارد نيستم ولي اين را مي دونم كه رشد بي رويه ويلا سازي درشمال نظم طبيعت را ازبين مي بره خيليها مسئول اين بي نظمي هستند بماند
نزديك ظهربه سلمان شهررسيديم به رستوراني بنام ژيوير راهنماييمون كردن كه فضايي فوق العاده وسرسبز با كلبه هايي ابي رنگ وزيبا داشت شبيه سازي كوچكي ازخانه هاي شمالي كه حس مهمان شماليها بودن به ادم دست مي دادبا غذاهايي خوشمزه ودلچسب والبته كمي گران كه با توجه به كيفيت عالي غذاش، قابل چشم پوشي بود
بعدازظهر بعدازعبورازچالوس به شهرتوریستی نمك آبرودرسیدیم شهرکی پرازویلاهاومناظرجالب دست سازانسان بعدازکمی گشت وگذارتونمک آبرود ما که مزه تله کابین سواری زیر دندونمون رفته بود برای بارسوم سوارشدیم مسیرسبزوزیبا بود شبیه مناظری که قبلا هم دیده بودیم شیب مسیرکمترازرامسربود ولی بازجالب بودبعدازپیاده شدن همون اطراف نشستیم هم حرف می زدیم وهم خستگی در می کردیم وتوهم اهنگ موبایل بابامهدی را گذاشته بودی وبرامون می رقصیدی وهم صدای گوشنوازپرندگان می اومد
خودمو کشتم ازبس گفتم مامان جون این پاچه شلوارک را بالا نکش می گیرنمونااااا
بعدازتوقف كوتاهمون درنمك آبرود مسيرمون به سمت نوررا ادامه داديم وعصربه نوررسيديم بابايي تونستن ازخانه معلم شهرنورجابگيرن بعدازجابجايي وسايلمون به رويان (5 كيلومترقبل ازنور) برگشتيم تا گشتي تومجتمع تجاري اونجا هم بزنيم وشب به نور اومديم وبعدازحمام رفتن وبه قول تو حال اومدن خوابيديم
پنجشنبه صبح ازنوربه سمت محمودآبادراه افتاديم ساحل محمدآباد مثل قديما تميز بود
من بنا به تجربه ساحل رامسر فكرمي كردم ازدريا مي ترسي ولي اي دل غافل كه وقتي كفشت را در آوردي وپاتوتوآب گذاشتي خيلي خوشت اومد بابايي دستت را گرفته بودن ولي توهمش مي خواستي جلوتربري با اصرارتورابردم قسمت خانوما بالاخره زني گفتن مردي گفتن بلــــــــه
نامحرم نباشه یالله یالله نامحرما چشماشون راببندن
اونروزتوقسمت خانوما اولين كساني بوديم كه به دريا رفتيم وهنوز هيچ كس نيومده بود همه لباسات را تواندك فرصتي خيس كرده بودي رفتم ازماشين برات لباس ووسايل بيارم وقتي اومدم ديدم ماماني وخاله به زور نگهت داشتن كه زيادجلونري همراهيت كردم وباهم رفتيم تو دريا وخودم هم خيلي وقت بود كه خنكي موجهاي اب را حس نكرده بودم با تلاش تو تاجايي جلورفتيم كه اب تا زير گردنت بود ولي بااينحال چنان ورجه وورجه اي مي كردي كه بايد شش دنگ حواسم بهت مي بود زيربازوهات را گرفته بودم تا يهو زيراب نري وتواينقدر فعال وپرشور بودي كه هنوز جلوترمي خواستي بري ولي خوب دريا خطر داره ونمي شه زياد جلورفت ازشور وانرژي توخودم هم خيلي خوشحال شده بودم
بعدازمدت موتاهي بايد ازدريا بيرون مي اومديم وتازه معضل اصلي شروع شدچون نمي خواستي ازدريا جدابشي ومنم ديگه انرژي اي که درمقابل دست وپا زدنات طاقت بيارم را نداشتم چندبارتا ساحل آوردمت ولي تودوباره تو آب پريدي ماماني مي گفتن مثل خودت چشم سفيده هروقت مي اوردمت دريا جون به لبم مي كردي اونروز اينقدر خاله وماماني ازكارهاي من وتو خنديدن كه خودم هم خنده ام گرفته بود بالاخره ازدريا بيرون اومديم خاله درحين خنده لباسهايي كه دستش بود تو اب دريا افتاديه فيلم پت ومت با چهاربازيگرخاله مجبور شد حوله تو را به جاي روسري سرش بندازه وتو با خنده بهش مي گفتي "خاله عروس شدي " وقتي پيش بابايي وباباوعمورسيديم وفهميدي قضيه جديه وداريم ميريم شروع كردي به گريه وبابايي هم مي خواستن دوباره به دريا ببرنت بالاخره با مكافاتي ازاونجا بيرون اومديم هنوز كه هنوزه گاهي مي گي "موخوام برم دريا"
به سمت بابلسرحركت كرديم كم كم ازدريا دور مي شديم ناهاررا رستوران ميزبان دربابل خورديم كه غذاي خيلي خوبي داشت هنوز مزه غذاي خوبش با اون ترشي سيرش زير زبونمه تومسيرمون چندتا فروشگاه بزرگ مثل كتان تافته هم رفتيم كه نتيجه اش خريديه سارافن كلاه دارقرمزرنگ براي توبود وقتي اونو ديدي پوشيدي ونمي ذاشتي بيرون بيارمش بعدازظهربه آمل وابتدای جاده هرازرسيديم وكوهها را يكي پس ازديگري پشت سر مي گذاشتيم وكم شدن رطوبت هوا ودر نتيجه تغييرپوشش گياهي كوهها كاملا مشخص بودازطرفي خوشحال بودم كه سفرخيلي خوبي داشتيم وحسابي بهمون خوش گذشت وازطرفي ناراحت ازاينكه اينقدر زود گذشت بابايي وبابامهدي وعمومحمدآقا تورانندگي ماشينها بهم كمك مي كردن وتوهم که حسابی عمورا دوست داری وحواست به عمو بودازبغلشون پایین نمی اومدی ومرتب برای عمو دلبری می کردی وعموهم خيلي بهت محبت مي كردن گاهي توراه به من مي گفتي "عموخسه(خسته) شدن ، چايي موخوان " يا وقتي عمو خستگي رانندگي را در مي كردن ودرحال چرت بودن مي گفتي " هيس آسه (آهسته) باشِد، حرف نزَنِد(نزنيد) عموخوابن بيدارمِشَن "
توی جاده کوه البرز با اون زیبایی وشکوه وعظمتش ایستاده بود
به تهران هم رسيديم وطبق تابلوهاي نصب شده به سمت مرقد امام رفتيم وشب را اونجا خوابيديم
جمعه ساعت 6 صبح راه افتاديم وحدودساعت 8 به قم رسيديم با هم به زيارت حضرت معصومه (س)رفتيم
بعداززيارت اين بانوي بزرگواردوباره به راه افتاديم ناهارمون را اردستان خورديم تا چشم كارمي كردبيابان وبيابان وبيابان ، وجاده كويري وآفتابش كه هرچندبراي ما مردمش تكراري شده ولي بازبوي شهرخودمون را مي دادتوكه حس كرده بودي داريم برمي گرديم همش سراغ حاج خانم را مي گرفتي ومي گفتي "حاجِ خانم تواتاق منتظرُم هستن، من موخوام برم پَلو(پيش) حاج خانم " همش ازماماني كه درحال رانندگي بودن قول مي گرفتي كه " من خونه شما مِمونم (مي مونم) ،خونه خودون نَمِرَم(خونه خودمون نميرم) " به حال حدود ساعت 6 به يزدخودمون وامامزاده سيدجعفررسيديم سرراه به خونه بابايي رفتيم توهم دويدي توخونه وبه اتاق حاج خانم رفتي ولي هنوز حاج خانم نيومده بودن انگاري دلت شكسته بود وقتي بهت گفتم بيابريم خونه بغضت شكست وبا چنان گريه اي گفتي "من نميام حاج خانما موخوام " ماماني هم كه بهت قول داده بودن گفتن همونجا باشي تا حاج خانم بيان ودلتنگيت رفع بشه الهي حاج خانم ساليان سال عمرباعزت داشته باشن سه خانواده ازهم خداحافظي كرديم وما هم به خونه رفتيم وبعد ازجابجايي وسايل سفردوباره براي ديدن حاج خانم و برگرداندن جنابعالي به خونه بابايي برگشتيم
خداراهزاران مرتبه شكر سفرخيلي خوبي بود وبا یاری وکمک وهمدلی همه خيلي خوش گذشت تو عالی بودی همواره خوشحال وخنده روبودی ازعکسهات هم مشخصه هرچقدر من گاهی مامان عجولی بودم تو خوب وصبور بودی واصلا نق نمی زدی
ازخداوندمهربونم ممنونم كه شرايطش را برامون مهيا كردراستش قبل ازسفروقتي نتونستم ازطرف اداره جا رزرو كنم ناراحت شدم ولي بازهمه چي را به دست خدا سپردم وانچه كه پيش اومد بهترازتصورم بود اگه چهارروز رشت جا رزرو كرده بودم نمي تونستيم اينهمه گشت وگذاربكنيم پس بازم توکل برخدا