حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

فرشته من درمسابقه خواب یک فرشته

  فرشته مامان سلام برای اولین بارمی خوام عکست را برای مسابقه خواب یک فرشته بفرستم دیشب توعکسات میگشتم تا یکیشون راانتخاب کنم وبفرستم ولی خیلی سخت بود چون تووقتی بیدارهم هستی فرشته ای دیگه چه برسه به زمانی که خواب باشی بعضی وقتها که خواب میری مدتها میشینم ونگاهت میکنم ودلم آروم میشه وخدارابخاطر فرشته زندگیم شکرمیکنم بالاخره این عکس را انتخاب کردم که خودم هم اسمش راگذاشتم فرشته ای بنام حسنی                    ...
20 خرداد 1390

دردسرهای استقلال حسنی جونی

  عروسک مامان سلام من وتو برای غذاخوردن عالمی داریم بکش پس کش حسابی فکرکنم بعدازهربازغذا دادن چندگرم وزن کم میکنم چون مستقل شدی قاشق فقط باید دست خودت باشه وخودت به تنهایی غذابخوری کمک هم لازم نداری اگه خدای نکرده من دستم به قاشق بخوره وبخوام کمکت کنم تاکمتربریزی ازاینکه استقلالت راخدشه دارکردم ناراحت میشی ودادمیزنی" نه " واگه تکراربشه محتویات داخل قاشق را میریزی و..... به این ترتیب وقتی بخواهی مایعاتی مثل آبگوشت ماست آبمیوه و... بخوری سرتاپای خودت ومامان دیگه معلومه چه ریختی میشه همه اینها یک طرف تازه اگه باباهم ببینه داری چه کارمیکنی ناراحت میشه ومیگه چرا قاشق تنهایی...
13 خرداد 1390

هجده ماهگي حسني جوني مبارك

دخترمهربونم سلام  بالاخره نهم خردادهم رسيد ودخمل من هجده ماهه شدخانوم گلم چه زودبزرگ شدی خداراشکربیست وهفت ماهه که من وتوباهم هستیم ویک سال ونیمه که فرشته کوچولوی من به دنیا اومده         قراربود باهم بريم واكسن بزنیم ولي ازاونجايي كه آدم خبرازيه لحظه بعدش رانداره من شب قبل دوباره تب ولرزكردم   ونتونستيم باهم برگرديم خونه باباهم كه نگرانم بود گفت همونجا خونه بابائي بمونيم تاهم ازتونگهداري كنن وهم من بهتربشم    خاله هم كه ازچندروزپيش مثل من مريض شده بود خداراشكربهترشده بود ولی من دوباره حالم بدشد به همین دلیل به پیشنهادعمومحمدآقا ، خاله وعموتورابر...
11 خرداد 1390

مامان نگران

  عشق مامان سلام توحدوددوروزتب داشتی تااینکه جناب دندان چهارم یابعبارتی دندان دوم بالا سروکله شون پیداشداما چه به دل تو ومن ومامانی وبابایی وحاج خانم وخاله رسیدخداداند ولی خوب خداراشکر                                                   توحال وهوای مریضی توبودم که خودمم سردردمیشدم ومسکن میخوردم تاآروم بشه آنقدرنگران وضعیت جسمانی توبودم که حواسم به خودم نبود  این شدکه پنج شنبه نیمه های شب ازخوب بیدار...
8 خرداد 1390

لغت نامه خانوم خانوما

  نفس مامان سلام امروز تصميم گرفتم دايره لغاتي كه تاحالا موفق به گفتنش شدي ومامان ترجمه ميكنه را بذارم البته اینها آوا ها و کلماتی هستن که مامان موفق شده رمز گشایی کنه  این رمز گشایی باکمک خودتو بوده چون با استفاده ازحرکات متفاوت چشم وابرو یاهمون ادا واطوار وحرکات دست واعضای بدنت منظورت را حالیم می کنی انشالله مامان جون من سعی میکنم دایره لغاتم را وسیعترکنم تا بقیه صحبتها وسخنرانیهات را هم متوجه بشم فعلا همینها را منویسم :                                  ...
7 خرداد 1390

دندون نو بخورپلو

دخمل نازم سلام دوشنبه شب باهم رفتیم جشن روزمادروتوهم حسابی شیرینکاری درآوردی   ومیرقصیدی   ولی من کمی نگران بودم چون وقتی دستت را گرفتم کمی داغ بود کم کم هم تبت بالاتررفت ودیگه نتونستیم بمونیم وباهم سريع برگشتيم سرراه اومدیم خونه مامانی نزدیک دودرجه تب داشتی بلافاصله بهت شربت ایبوپروفن دادم وشب همونجا خوابيديم چون تواصلا حالت خوب نبود                                             &...
7 خرداد 1390

براي مادرم

دخترنازنينم سلام پس فردا تولد حضرت فاطمه(ص) ، روز زن وروز مادر هست خانم بزرگواري كه نمونه همه زنان عالمه خانم مهربوني كه باشفاعت اون من شش ماهه دوباره به زندگي برگشتم وهروقت دست به دامانش ميشم دست خالي برم نمي گردونه خانومم امروزمي خواستم يه متن ادبي قشنگ براي مامانم بنويسم ولي نتونستم دلم گرفته راستش مي خوام باتو همدم زندگيم درد دل كنم نه ازحماتي كه براي توكشيدم بلكه اززحماتي كه ماماني  براي خودم كشيدن اينو ازماماني زيادشنيده بودم كه تا مادر نشي نمي فهمي ولي دركش برام خيلي سخت بود حالا كه مامان شدم كم كم داري معنيش را مي فهمم  ولي بازم به قول ماماني تادخترت بزرگ نشه خيلي چيزا را نمي فهمي ميدوني مامان جون بعضي وقتها ...
1 خرداد 1390

عكساي جشن تولديكسالگي حسني جون مامان

تولدتولدتولدت مبارك                 مبارك مبارك تولدت مبارك                           دخترخوبم امیدوارم همیشه درپناه خداوند سالم وشاد باشی خخخخخیییییییییلللللللییییییی دددددددوووووووسسسسسستتتتتت دددددددااااااااارررررممممممم   ...
28 ارديبهشت 1390

اندر احوالات نی نی نوپس ازتولد

سلام حسنی جونی مامان عزیزمامان چندروز بعدازتولدت کمی زردی داشتی که باآزمایش مشخص شددرحدمرزه به تجویز حاج خانم ترنجبین بهت دادیم وفرداش زردیت پایین اومدولی من خیلی نگران بودم که زردیت بالا بره وخدای نکرده بیمارستانی بشی چون من تاتولدتو هیچ وقت یه نی نی بغل نکرده بودم وهنوزبلدنبودم تنهایی تورابگیرم من حتی نمی دونستم چطور عوضت کنم که کم کم باآموزشهای مامانی استادشدم توشبانه روز گریه میکردی ودکترمیگفت بخاطر کولیکه به قول قدیمیا چله داری میکردی مامانی وحاج خانم هم شیفتی تورا بغل میکردن تاآروم بشی شبها که خیلی گریه میکردی توبغل حاجی خانم قرارمیگرفتی وخواب میرفتی   چندروزاول برای شیرخوردن هم کمی اذیت کردی وشیرنمی خوردی من ومامانی وحا...
27 ارديبهشت 1390

اولين عكسهاي ني ني جوني

خانوم مامان اين اولين عكسيه كه بابا 5 ساعت بعدازتولدت توبيمارستان ازت گرفته  اين عكساهم زماني كه ازبيمارستان مرخص شديم واومديم خونه خودمون ازت گرفتم كه يك روزه هستي    ژستهاي مختلفي كه توخواب ميگرفتي     دست كوچولو پاكوچولو   ...
25 ارديبهشت 1390