حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

تجربه اولين سفر

                             حسنی جونم سلام    شنبه بعدازظهر بود كه ماماني زنگ زدن وگفتن مايك روزه ميريم اصفهان توهم كه بايد مرخصي بگيري پس اگه مي توني بيا باهم بريم منم به بابا زنگ زدم وبهش گفتم اون هم گفت كه نميتونه بيادومن وتوباهم بريم آخروقت اداري بود ومن باعجله مرخصي گرفتم وبراي احتياط ازطرف محل كارم مهمانسرا رزرو كردم اينقدرخوشحال بودم كه حدنداشت آخه ميدوني من چندساله سفرنرفته بودم وخيلي دلم گرفته بود گاهي به خودم مي گفتم خدايا ميشه بازم مثل اون روزها برم مسافرت وانگارخدا دعام رامستجاب كرده بود باورم نميشدبابايي ماماني خاله ومن وتو باهم...
9 شهريور 1390

يك روز بادومناسبت

                                        عزيزدلم سلام امروز روز خيلي فرخنده وعزيزي هست  همه روزها عزيزن ولي امروز يه رنگ وبوي ديگه اي داره مناسبت اول عيدفطر عيد بزرگ مسلمين هست مناسبت دوم پايان ماهگي توهست وتوبه بيست ودومين ماه زندگيت پا ميذاري الهي هميشه خوب وخوش باشي حسنی جونم توخيلي خوبي  ومامان عاشقته صورت مظلومت مثل فرشته هاست  ...
9 شهريور 1390

خبراي خوب

  خانومي من سلام ان شاالله چندورزديگه عروسي خاله هست واون هم ميره خونه خودش خيلي دلمون براش تنگ ميشه ولي خوب همه همين طوري هستن الهي با محمدآقا خوشبخت باشه پنج شنبه وجمعه آخرهفته خونه خاله بوديم وجهيزيه خاله را جابجا ميكرديم ومي چيديم و... توهم كمك ميكردي وخوشحال بودي البته بعد ازيه مدت ديگه خسته شده بودي وهمش شيرمي خواستي وبهانه گيري ميكردي تااين كه بابايي ناچارشدن توراببرن خونه شون تامن بتونم كمك كنم اينجا هم با شيشه شور داري همه جا را برق ميندازي مامان جونم دیگه بسه رنگش رفت       دخمل مامان ازبس کمک کردی خوابت برد وتخ...
8 شهريور 1390

به يادعلي فرشته اي كه قبل ازدرك دنيا به آسمانها رفت

                                        اميدوهستي من سلام   تاحالا چيزي درمورد داداشت بهت نگفته بودم ولي امروز مصادف بابيست ودوم رمضان يادآورتلخ ترين خاطره زندگي منه سه سال پيش زماني كه ني ني توي شكمم فقط 4/5 ماه داشت طبق وقت قبلي براي چكاپ رفتم دكترو قلبش نميزد وبعدازسونوگرافي معلوم شد چندروزه كه توي شكمم مرده وشب رفتم بيمارستان براي زايمان طبیعی امشب شب احيا هست وسه سال ازاون روزگذشته ومن هنوز نتونستم فراموش كنم شبي كه همه تومسا...
2 شهريور 1390

خاله عکاس باشی یامصورالملوک

                        زندگی مامان سلام   این مدت اینقدرشاهکارات فراوان شده که وبلاگمون به پات نمیرسه وزمانهایی که من نیستم خاله فائقه زحمت شکارلحظه ها را میکشه و فوری مثل زبل خان با موبایلش ازراه میرسه وتیک عکس میگیره خاله جون دوستت داریم   واما هنرمندیهای خاله خانمی : اینجا مشغول تماشای برنامه مل مل هستی وکتلت می خوری وقتی ازت می پرسم چی می خوری میگی تتت(totet) نوش جانت عزیزدلم   چندروز پیش تو وصبا خونه بابایی بودین وحسابی آتی...
28 مرداد 1390

کشف غنایم از زیرزمین خونه بابایی

نفس مامان سلام مدتیه که همه مشغول تدارک جهیزیه خاله هستن تاانشا الله بعدازرمضان برای عروسیشون اونا راببرن خونه خاله فائقه وعمومحمدآقا ازاونجاییکه من دختربزرگ خانواده ام وسلیقه ام را هم می پسندن همه من رامورد لطفشون قرارمیدن وخداراشکرطرف مشورت بقیه اهل خانواده هستم چندروز پیش وقتی ازسرکاراومدم مامانی گفتن بیا بریم زیرزمین وچمدون لباسها وپارچه ها راببین تااون چیزایی که قشنگه راجمع وجورکنیم وببریم طبقه بالا دورازچشمت من ومامانی وخاله جیم شدیم ورفتیم توی زیرزمین هرکدوم ازچمدونها رابازکردیم وپارچه ها رابیرون آوردیم خیلی ازخاطرات قدیمی هم زنده شد هرپارچه یه تاریخچه ای  داشت که مامانی می گ...
24 مرداد 1390

دست مامان اوف شده

                                  دخمل دل نازك من سلام پريشب هوس گردوي تازه كرده بودم وتصميم گرفتم اول تورا بخوابونم بعد بشينم ويه دل سيرگردوبخورم البته باخواب كردن توخودم هم خوابم برد ولي حدودساعت 11 بيدارشدم هنوز خوابم مياومد ازطرفي هوس گردوخوردن دست ازسرم برنمي داشت به خودم گفتم ميرم يه دونه ميخورم وميام ميخوابم بالاخره رفتم توآشپزخونه وگردورابرداشتم و نشستم با يه چاقوگردو را بازكنم كه چشمت روزبدنبينه نفهميدم يهوچي شد كه چاقودررفت وا...
18 مرداد 1390

عكسهاي يكسالگي آتليه

شيرين زبون من سلام   وقتی هنوزچندروزی مونده بود تا یکسالت بشه من وتو ومامانی وخاله باهم رفتیم یه آتلیه که ازت عکس بگیریم اونجا تورا نشوندیم روی صندلی وهیئت همراه سه نفره هم مشغول دلقک بازی وتو هم غش غش خنده درهمین حین من یهوچشمم به مامانی افتاد که درحالیکه اصلا حواسشون به آقای عکاس نبودداشتن برات بازی درمی آوردن منم ازدیدن حرکات مامانی غش رفتم خنده وحواسم اینقدرپرت شدکه سیم پروژکتور راندیدیم وپاهام توش گیرکردوزمین خوردن من همان و قطع شدن نورپروژکتور همان وعصبانی شدن آقای عکاس همان تازه مامانی من رادعوا میکردن که حواست کجاست ؟من وخاله هم ازشدت خنده نمی تونستیم حرف بزنیم به هرحال ...
16 مرداد 1390

حسنی خانم بیست ماهه می شود

                     حسنی جونم سلام امروز یعنی نهم مرداد ماه ماهه شدی دخترخوبم تاچشم بهم بذاريم روزها را پشت سرمیذاری ورشدمیکنی الهي باسلامتي وخوشحالي روزهات سپري بشه فرداهم روزاول ماه رمضان هست امسال دومین رمضان رامی بینی التماس دعا دخترگلم   ...
15 مرداد 1390

هنرنمايي هاي حسني خانم

همه زندگی من سلام چندشب پیش همه خونه بابایی دعوت بودیم توهم کیف آرایش خاله را برداشتی ورفتی پیش محمدآقا نشستی من هم مشغول حرف زدن بامامانی شدم ودیگه حواسم به تونبودتا اینکه دیدم خاله سراسیمه اومد پیش ما وباعجله دنبال موبایل میگرده گفتم چطور شده که گفت بیا دختر آرایشگرت را ببین داره محمدآقا را آرایش میکنه میخوام ازش فیلم بگیرم من ومامان هم کنجکاوشدیم ببینیم داری چه کارمیکنی که اومدیم ودیدیم باچه ژست جدی وحق به جانب صورت محمدآقاراگرفتی ودر رژلب رابه لپش میزنی وبعدبافرچه پخشش میکنی بعدانگشتت را ماهرانه روی صورتش میکشی که پخش بشه بعدصورت اون مدل مهربون را اینور واونورمیکنی که مقایسه کنی ودوباره...
31 تير 1390