تجربه اولين سفر
حسنی جونم سلام شنبه بعدازظهر بود كه ماماني زنگ زدن وگفتن مايك روزه ميريم اصفهان توهم كه بايد مرخصي بگيري پس اگه مي توني بيا باهم بريم منم به بابا زنگ زدم وبهش گفتم اون هم گفت كه نميتونه بيادومن وتوباهم بريم آخروقت اداري بود ومن باعجله مرخصي گرفتم وبراي احتياط ازطرف محل كارم مهمانسرا رزرو كردم اينقدرخوشحال بودم كه حدنداشت آخه ميدوني من چندساله سفرنرفته بودم وخيلي دلم گرفته بود گاهي به خودم مي گفتم خدايا ميشه بازم مثل اون روزها برم مسافرت وانگارخدا دعام رامستجاب كرده بود باورم نميشدبابايي ماماني خاله ومن وتو باهم...
نویسنده :
ماماني
14:35