نازبانوي من
قندعسلم سلام سه سال ونه ماه اززندگيت گذشت گاهي فقط نگاهت مي كنم وبا خودم فكرمي كنم واقعا اين همون نوزاديه كه يه مدت پيش به دنيا اومد وحالا با شيرين زبوني ونازواطوارهاي دخترونه دل همه را مي بره وقتي برات غذا مي ارم مي گي " ماماني دستت دردنكنه كه اينهمه غذاي خوشمزه برامن مِپَزي " اينقدر اين تشكركردن ازته دلت مي اد كه فكرمي كنم كارچنداني درمقابل تعريفات وتعارفات تو نكرده ام وقتي يه چيزي كه دستت بهش نمي رسه را مي خواهي ومن خسته نشسته ام بهم ميگي " توكه اينقَدَر مهربوني ،خواهش مُكُنَم اسباب بازي منو بده " مگه مي تونم مقاومت كنم ؟ با دل وجون با همه خستگيم پاميشم وبه نيازت پاسخ ميدم وقتی ازاداره م...
نویسنده :
ماماني
10:15