حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

گوشه اي ازشيرينی هاي دخملي

دخترشيرين زبونم سلام گاهي يه كارهاي عجيب غريب وبعضا خنده داري انجام ميدي كه به يادگارموندنش خالي ازلطف نيست به همين دليل سعي ميكنم اونهايي را كه يادمه برات بنويسم                                بابايي(باباي مامان) را خیلی دوست داري وهرچيزي كه ازش خوشت بياد ميگي" بابائيه " يعني مال بابايي هست هروقت بابايي نباشن كسي حق نداره به لباساي بابايي دست بزنه چندروزپيش كه ماماني مي خواستن لباسها را بشورن توهمش گريه ميكردي ومي گفتي" باباييه " وبه هرحال اجازه صادرنفرمودين كه...
13 تير 1390

مناسبتهای متقارن

    عزیزدردونه من سلام   امروزچهارتامناسبت همزمان شدوسرنوشت، یکی ازبهترین روزها را رقم زد            مناسبت اول این که امروزبیست وهفتم رجب عیدمبعث حضرت محمد(ص) بود                    انشالله همه قسمتمون بشه وبا هم بريم زياتشون خيلي دلم هواي مدينه كرده ولي نمي دونم ديگه قسمتم ميشه برم يانه چندسال پيش كه هنوز ازدواج نكرده بودم ازطرف دانشگاه رفتم وخيلي خوش گذشت هنوزهم وقتي يادش مي افتم دلم هواي اونجا را ميكنه                   مناسبت دو...
11 تير 1390

روزآقای پدرجون

  دختر خوب من سلام پنج شنبه گذشته تولد حضرت علي وروز پدربود همه خونه بابايي دعوت بوديم توهم با ني ني دايي  بازي ميكردي ولي چيزي كه خيلي جالب بود اين بود كه توصاحبخونه بودي چون روزهايي كه من ميرم سركار خونه بابايي هستي احساس مالكيت مي كني به همين دليل مثل بزرگترا يا به قول ماماني مثل مبصركلاس همش مواظب صبا بودي كه به چيزي دست نزنه يا كاربدي نكنه اگه به يكي ازوسايل ماماني دست ميزد دادميزدي " نه " عالمي داشتيم با شمادوتا شيطون بلا ولي چون هنوز زورت به صبا نميرسه  اگه اون ميخواست چيزي ازدستت بگيره  جيغ ميزدي وگريه ميكردي ومي دويدي طرف من كه ازت دفاع كنم منم سعي مي كردم يه جورايي...
1 تير 1390

حسنی درجشن روزمادر

حسني خانوم من سلام  شبي كه باهم رفتيم جشن روزمادريكي ازهمكارام كه عكاس وفيلمبردارجشن بود ازت عكس گرفت كه امروز فايلش را برام فرستاد اين عكس را روي دسكتاپ مانيتورم گذاشتم كه هميشه حتی وقتی ازت دورم جلوچشمم باشي ودلم كمتربرات تنگ شه عزيزدلم >www.kalfaz.blogfa.com         ...
29 خرداد 1390

تولدمامان

    دخترقندوعسلم سلام امروز يعني بيست ودوم خرداد روزتولدم بود                                          صبح با صدای زنگ تلفن بابا ازخواب پریدم وتبریک تلفنی بابا اولین هدیه امروز بود خوب شد که بابا بیدارم کرد وگرنه باید مرخصی روزانه به جای ساعتی میگرفتم بعد هم که توبیدارشدی وبا حرف زدن خوشگلت ونازاومدنات وقتی صدام می زنی ومیگی مامانی دومین هدیه ام را...
24 خرداد 1390

حسني جوني صبوروپرطاقت

  قندعسلم سلام بالاخره دوشنبه شد وبايدميرفتيم واكسن بزنيم حدودسه روز بود كه كمي سرفه ميكردي   ونمي دونستم بايد دكترت ببرم يانه البته تب ياآبريزش بيني نداشتي كه خداراشكرازيكشنبه ديگه سرفه هم نمي كردي ومن همش مواظب بودم كه سرفه هات بدترنشه راستش يكشنبه شب تاصبح دل بيداربودم ونمي تونستم بخوابم نمي دونم چرا براي اين واكسن اينقدر مي ترسيدم اصلا طاقت دردكشيدنت را ندارم مي دوني باخودم فكرمي كردم كي نگرانيهاي من تموم ميشه ونهايتا به اين نتيجه رسيدم  كه تازنده هستم نگرانيهام تموم نميشه بايد همه چي را بسپارم به خدا اين شدكه تاصبح...
21 خرداد 1390

روزهاي حسني چگونه مي گذرد ؟

دسته گلم سلام امرزو می خوام برنامه روزانه ات را بنویسم                                           صبح بعدازچندبارقدکشیدن چشمای خوشگل پف کرده ات را بازمیکنی ومیگی این چیه وبه درودیوارواشیای اتاق اشاره میکنی وبعد کمی ایش میخوری تاخواب ازسرت بپره      ودرهمین حین به برنامه اون روزت فکرمیکنی وبالاخره ناگهان انگارکه چیزی یادت اومده باشه ازجا ميپري وبلندمیگی مامان تاب تاب ابا(تاب تاب عباسي)  امیدی درچشمای کوچولوت میدرخشه وباسرخوشی میری دنبال اندکی شیطنت...
21 خرداد 1390