حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

ماجراهای حسنی جونی

نازدونه من سلام اين روزها اينقدر حرفها وحركاتت شيرين شده كه عكس نشان دهنده همه آنچه كه درحال انجامه نيست ضمن اينكه تا ميام ازت عكس بگيرم همه توجهت به موبايل جلب ميشه وديگه كارت را ادامه نمي دي من هم بيشترترجيح ميدم ازشیرینی اون لحظه نهايت بهره را ببرم وبا عكس گرفتن همه چي را خراب نكنم فقط گاهي كه خودت اجازه بدي ازت فيلم مي گيرم براي ثبت اين لحظات مي نويسم تايادم نره كه چيا كه نميگي وچه كارها كه نمي كني حداقل با نوشتن كمي هيجانم فروكش كنه یه روزکتاب حسنی را آوردی وبا اشاره به بالای اولین صفحه کتاب به من گفتی" این چیه "من هم گفتم بنام خدا ازاون روزبه بعدهرموقع کتابی را بازمی کنی بلند می خونی "بنام ادا(oda)" وبعد شروع مکینی به تعری...
21 دی 1390

ديدارغيرمنتظره

دخترخوب من سلام اداره ما زيباترين وبزرگترين ومجهزترين تالاراستان راداره  همين كه وارد ميشي دروهله اول چوبكاري ونورپردازي خيلي زيباش به چشم مي آد به همين دليل همايشهاي سراسري اونجا برگزارميشه هفته گذشته به خاطر سرماخوردگي تو دوروزمرخصي گرفتم سه شنبه كه سركاررفتم ازهمكارام شنيدم كه دنبال ثبت نام درهمايش بانكداري الكترونيكي هستن كه قراره فرداش درتالاربرگزاربشه ولي متاسفانه جدي نگرفتم وثبت نام نكردم چهارشنبه طبق معمول مشغول كاربودم قبل ازظهريه كاري داشتم كه اتفاقي گذرم به طرفهاي تالارافتاد ازطرفي زمان تنفس وپذيرايي همايش هم بود توي اون شلوغي داشتم رد ميشدم كه چهره يكي ازحاضرين ميخ كوبم كرد ولي بازهم شك داشت...
11 دی 1390

سرماخوردگی

حسنی خوشگلم سلام ازپریشب آبریزش بینی داشتی وتب کردی ومن نگران بودم که حالت بدترنشه آخه همیشه ازاینکه تبت بالا بره ونتونم کاری بکنم خیلی میترسم دیروزوامروزرامرخصی گرفتم تاپیشت باشم دیروز حالت زیادبد نبودوبا استامینوفن تبت را کنترل کردم ولی دیشب تبت بالارفت تا صبح بیداربودم وهمش خدا خدا میکردم وگریه میکردم نیمه های شب تبت پایین اومد ولی من نتونستم بخوابم می ترسیدم دوباره تبت بالابره صبح مجددادست به دامن استامینوفن شدم نزدیکای ظهررفتیم خونه بابایی ومرددبودیم چه دکتری بریم ازدست این دکترهابا تشخیصهای ضدونقیضشون مامانی گفتن بذارببینم چقدرتب داره وقتی دماسنج رابرداشتن وگفتن تب نداری ازخوشحالی بال درآوردم ازشدت استرس یادم رف...
5 دی 1390

تولدیه فرشته

عزیزدلم سلام یه خبرخیلی خوب دارم دیشب نی نی عمه مریم به دنیا اومدتولدش مبارک یه دخترنازمامانی به جمع شما کوچولوها پیوست حالا ستایش کوچولو یه خواهرداره امروز من وبابامهدی رفتیم بیمارستان وخداراشکرهم عمه مریم حالش خوب بود وهم نی نی نازشون که قراره اسمش را بذارن :      ثمین کوچولوی نازنین به این دنیا خوش اومدی همیشه خوشحال وخوشبخت زیرسایه پدرومادرت بزرگ بشی ...
5 دی 1390

شب یلدا

  دخترپاییزی من سلام دیشب شب یلدا آخرین شب پاییزی وبلندترین شب سال بود    دیشب شب تولد مامانی هم بود مامان خوبم وبهترین دوستم که همیشه پشت وپناهم بودن وغمخوارومونسم الهی همیشه سالم وشادباشن وسایه شون بالاسرما باشه به این ترتیب همه خونه بابایی جمع بودیم خداراشکر خیلی خوش گذشت انار وهندونه وتنقلات ومیوه وشام و..... مهیا بودمهمترازهمه گل سرسبد وبزرگترفامیل یعنی حاج خانم هم بودن تو وصبا طبق معمول مشغول بازی وشیطنت بودید ومن هم تواشپزخونه به مامانی کمک میکردم چون تو روزها خونه بابایی هستی وخبرازهمه چی داری وبرای خودت صاحبخونه هستی شدیدا صبا را زیر ذره بین داشتی که یهو چیزی را برنداره یاخراب ن...
1 دی 1390

دلبري هاي دخترقندعسلم

شيرين زبونم سلام چندشب پیش مي خواستيم بريم روضه وعجله داشتم و توهم اول بازيگوشيت بود با قربون صدقه رفتن داشتم بهت غذا مي دادم كه زود شامت رابخوري وآماده شيم براي رفتن بعدازاينكه غذات را خوردي رفتي پيش بابا مهدي وبا چاشني نازوكرشمه فراوان گفتي "بابا يي ازت (نازت) بشم" براي باباترجمه كردم نزديك بود ازشدت هيجان وذوق زودگي پس بيفته من هم ازتعجب وفقط كمي حسودي نزديك بود دهنم كج بشه خداشانس بده زحماتشو من ميكشم خانم قربون صدقه يكي ديگه ميرن چه چيزهایي آدم بايد تواين دوره زمونه ببينه راستش چنان براي بابا چشم وابرو اومدي كه خودم هم ذوق كرده بودم و به روي خودم نمي آوردم دخمل نازدارمن ...
26 آذر 1390

همايش شيرخوارگان حسيني

حسني جوني من سلام اولين جمعه ماه محرم به نام حضرت علي اصغر(ع) جگرگوشه شش ماهه امام حسين (ع) نامگذاري شده وهرساله همزمان درتمام ايران براي اين شهيد كوچولو مراسم ميگيرن وازقبل به عنوان تبرك روسري ولباس سبزبراي بچه هاي زير يكسال توزيع ميكنن چندسال پيش اين مراسم را ازتلويزيون ديده بودم اون مراسم با وجودمامانها و ني ني هاي سبزپوششون خيلي روحاني بود وقتي تومهمون دلم شدي نذركردم كه صحيح وسالم به دنيا بيايي وببرمت همايش شيرخوارگان حسيني سال اول زندگيت بيست روزت بود ونمي شد تورابرد پارسال كه يك سال وچندروزت بودبه طور اتفاقي چشمم به بنر سرچهارراه افتاد ونذرم يادم اومدبلا فاصله رفتم به محل برگزاري مراسم وبرات يه لباس سبز گرفتم همش نگران ...
11 آذر 1390