حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

نمکدون مادر

    حسني خانومي من سلام الهي قربون اون يزدي حرف زدنت برم كه زدي رودست مامان با اين لهجه ات  خيليها ازتعجب دهنشون وا مي مونه چون نه تنها جملات وكلمات را خوب حرف مي زني بلكه اصطلاحات يزدي كه خيليهاش سخت هم هست به جاي خودش به كارمي بري ما يزديها ازكلمه دوحرفي خش هزاران استفاده مي كنيم كه بسته به موقعيت ولحن اداي كلمه معني هاي متفاوتي پيدا ميكنه چندشب پيش كه خونه بابائي بوديم ماماني بهت شام مي دادن به خاله فائقه گفته بودن ازوقتي شيرحسني را گرفتيم بهترغذا مي خوره خوابش هم بهترشده كه تو يهو گفته بودي "خَشتَر شدم نـــــــــه" وخنده حاضران ازجمله نابت به من ميگي " پنجيره واكن هواخَش شده "با چش...
22 اسفند 1390

بوي عيدوخداحافظي با سيسموني سبز

عزيزدل مامان سلام حدود ده روزديگه تاپايان سال 90 مونده ومن شديدا مشغول خونه تكوني هستم اين روزها خيلي سرم شلوغ شده هم تو اداره هم توخونه هم كمكهايي تو كه مي خواي خونه تَتوني بكني خودت ببين ديگه اوضاع چه خبره هميشه نزديكي هاي عيد تغييرات زيادي ايجادميشه همراه با تغييرات طبيعت خونه ما هم كم وبيش تغيير  داره آخه بايد معلوم بشه داره همه چي عوض ميشه حتما كه نبايد همه چي نو بشه گاهي يه تغيير دكوراسيون كوچيك هم روحيه ادم را عوض مي كنه دوسال واندي پيش درحاليكه توشش ماه بود همسفرمن بودي وقتي جنسيت نازنين فرشته من معلوم شد وقتي مشخص شد خدا رحمتش را برام فرستاده علي رغم كليه سونوگرافيهاي خانگي كه همه ميگفتن تو پسرهستي اينقدرخوشحال ...
20 اسفند 1390

معجزه امشب

  جگرگوشه من سلام امروزمثل همیشه خونه مامانی بودی ومن بعدازاتمام کارم اومدم دنبالت چون خواب بودی تا بیدارشدنت صبرکردم بالاخره ازخواب نازپاشدی وحدود ساعت 8 به طرف خونه راه افتادیم من طبق یه عادت دیرینه همیشه وقتی ازخونه بیرون می آم چهارقل وایه الکرسی وسایردعاهایی که به زبونم می آدمی خونم امشب هم مثل همیشه تورا توی صندلیت گذاشتم وکمربندت را بستم بعدهم کمربند خودم را بستم وراه افتادیم مثل همیشه که توی مسیر شعرمی خونیم امشب توراه باهم قرآن می خوندیم من اول ایه را میگفتم وتواخرایه را نزدیک زیرگذربلوارمنتظرقائم ترافیک بود وپلیس همه ماشینها را به طرف زیرگذر هدایت می کرد ماهم رفتیم پایین چون ترافیک بازشده بود اغلب ماشینها سرعتشون را ...
6 اسفند 1390

دخترنارنجي پوش من

دخملي عزيزمن سلام       گاهي وقتي به گذشته فكرمي كنم مي بينم روزها وماهها وسالها چه زود پشت سرهم ميان وميرن واون زمانيكه منتظرش بودم چقدرزود فرارسيده وچقدر سريع  داره طي ميشه وقتي هنوز همسفرم بودي وبه دنيا نيومده بودي گاهي تورا توذهنم تصور مي كردم وباهات بازي مي كردم توهمون چندماه خيلي بهت عادت كرده بودم وقتي مشخص شد خدا رحمتش را برام فرستاده گاهي من هم باخاله وماماني براي خريد سيسموني مي رفتم چون توفاميل سالها ني ني كوچولونيومده بود براي اولين بار تو زندگيم بود كه به مغازه فروش وسايل نوزادي مي رفتم وچقدر لذتبخش بود وچقدر با خاله بچه بازي در مي آورديم وگاهي كودك درون ماماني را هم بيدار مي كرديم وسه تا بچه كوچولو...
3 اسفند 1390

شیرینی های حسنی خانوم

  همه هستی مامان سلام اين روزها اينقدركارها وحرفهاي جالب ميزني كه من ازنوشتنش جامي مونم بعضی مواقع حرفهايي مي زني كه تا چندثانيه مغزادم قفل ميشه كه چي جواب بده وگاهي هم چنان اشتباهمون را گوش زد مي كني كه هيچ جوري به ذهنمون نمي رسه چطور جمعش كنيم   جعبه چهارطبقه لوازم التحريري كه عمه مريم براي تولدت كادو آورده بودن را گذاشته بودم بالاي كمدت يه روز كه مي خواستي باهاش بازي كني به من گفتي اونو برات بيارم باتوجه به اينكه هنوز خيلي ازوسايلش به دردتونمي خوره باخودم فكركردم اگه اونوبرات بيارم بايد كنارت بشينم و ديگه به هيچ كاري نمي رسم دنبال بهانه اي بودم تا ازخيرش بگذري وبهونه گيري نكني اين شد كه دستام را جمع كردم وبا اشاره ...
2 اسفند 1390

خداحافظي باشيرمادر

عزيزترينم بهترينم نيكوترينم سلام براي ازشيرگرفتنت مي خواستم خونه خودمون اينكاررا انجام بدم ولي چون تجربه اولم بود وعكس العملت را نمي تونستم پيش بيني كنم وازطرفي مثل هميشه متاسفانه حضور یه نفر تو زندگي من وتو خيلي كمرنگه ونمي تونم روي كمكش حساب كنم وتنها مي موندم با سبك سنگين كردن نهايتا به اين نتيجه رسيدم كه چندروزي بريم خونه بابايي تا حداقل اونا بهمون كمك كنن وسختي اينكاربرامون آسونتربشه نزديكیهاي ظهررفتيم خونه بابايي ساعت دوازده ظهروضوگرفتم وبراي آخرين بارتورا بغل گرفتم وبهت شيردادم وشروع كردم به خوندن سوره يس با اينكه مي خواستم آخرين بارحسابي شير بخوري تومي خواستي بازي كني وزياد تمايلي براي شيرخوردن نداشتي ديگه نمي تونستم ج...
24 بهمن 1390

آخرین شب شیردهی

 نازنینم سلام امشب پنج شنبه 13 بهمنه اگه خدا بخواد می خوام فردا شیرت را برای همیشه قطع کنم این مدت تعداددفعات شیرخوردنت خیلی کمترشده وبیشترموقع خواب وشبها شیرمیخوری روزها که من نیستم به قول مامانی اصلا سراغی ازمن یا شیرنمی گیری ولی همین که من را می بینی چنان ذوق وشوقی برای ایشی خوردن نشون میدی که حد نداره باید زودترشیرت را قطع میکردم ولی خدا میدونه که چقدر برام سخته خدا می دونه که اصلا طاقت ندارم که اشک ریختن والتماست را ببینم ظاهرابه نظر میرسه که شیرخوردن صرفا به نفع توهست ولی من هرگاه بهت شیرمی دادم آرامش عمیقی پیدا میکردم خیلی وقتها سعی می کردم موقع شیردادن برای دوستان وآشنایان دعا کنم گاهی وقتها هم باهات درد دل می کردم وح...
14 بهمن 1390

792 روز

عزيزترينم سلام مدتيه نتونستم بيام ازكارها وحرفات بنويسم سرما خوردگي دوباره من و تو وشلوغي كارهام باعث شد نتونم مرتب بيام وبلاگت را به روز كنم ولي روزهفتصدو نودودوم یا بعبارتی ١١ بهمن  رابه خاطر سپرده بودم تا هرجورشده يه پست جديد براي اين روز خاص بذارم مي دوني چرا 792 روزبراي من اينقدر مهمه روز يعني سال و ماه و روز   به اين ترتيب ما دوسال ودوماه ودوروزه كه دركنارهم هستيم هنوز هم گاهي باورم نميشه كه اين دوران چطور گذشت اي كاش سرعت زمان كم ميشد تا شيريني اين روزهارا خوب خوب حس كنم وهرگز فراموش نكنم لحظه لحظه بزرگ شدنت را چه زودگذشت روزهايي كه به اميد اومدنت به اين دنيا روزشماري م...
11 بهمن 1390

ابجی جون نازنین من

    دخترگلم سلام امشب شب اربعین هست ونمی دونم چه حالی دارم می خوام بنویسم ولی نمی دونم چطور بنویسم و واحساسم را چطور بیان کنم دقیقا یادم نیست حدود یکسال پیش بود که ازطریق یه کلوپ دوستانه باعده ای ازهمشهریهام اشنا شدم با اینکه همه شون خیلی خوب بودن ولی من نسبت به یه نفرکه خیلی مهربون ونازنینه احساس نزدیکی بیشتری پیدا کردم کم کم دوستیمون عمیقترشدبا وبلاگش اشنا شدم ومدتها ست این وبلاگ شده پاتوق هرروزه من اوخیلی خوب می نویسه وحرفاش همیشه به دلم می شینه چون به قول سعدی "حرفی که ازدل برآید لاجرم بردل نشیند " وبه این ترتیب هرروز حداقل یه بارباهم حرف میزنیم هروقت ناراحت ودلخوربوده ام باهاش درددل کرده ام وازگرفتاریها وغصه هام بهش ...
23 دی 1390