حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

نهم آذرساعت ده ونیم صبح

دخترخوب مامان سلام توساعت ده ونیم صبح به این دنیا پاگذاشتی ومن بنا به یه قرارخودخواسته تاحالا درروزتولدت وساعت ده ونیم صبح ازت عکس گرفته ام اولین عکسی که پنج ساعت بعدازتولدت توسط بابامهدی گرفته شد دوشنبه 1388/9/9 ساعت سه بعدازظهر  یکسالگیت درحالیکه به تب ویروسی رزوئلا مبتلا شده بودی ویک درجه تب داشتی سه شنبه 1389/9/9 ساعت ده ونیم صبح دوسالگیت درحالیکه برای رفتن به مراسم ختم یکی ازاقوام آماده میشدی چهارشنبه 1390/9/9 ساعت ده ونیم صبح      عزیزکم میبینی چقدر عوض شدی بزرگ شدی والبته شیطون هم شدی گاهی حسابی ازکارهات خند...
9 آذر 1390

جشن تولدپیش ازموعد

حسنی عسلی من سلام امروزروزتولدت بود وهمون طوری که قبلا هم گفتم به دلیل مصادف شدنش باماه محرم جشن تولد نگرفتیم ازطرفی فوت یکی ازاقوام هم باعث شد تانتونیم یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم ولی حدود دوهفته پیش یعنی روزعیدغدیرکه همه خونه بابایی بودیم بعدازظهرمن وتو وخاله وزن دایی وصبا باهم رفتیم بیرون وبازارگردی وخرید وکلی خوش گذروندیم عصرهم یه کیک خریدیم وهمگی نوش جون کردیم وتولدت را دوهفته جلوترجشن گرفتیم                              کیک مثلا تولد باتزئین خرگوشی (خودت ربطش را باتولد پیداکن) واما بحث شیرین کادو من وبابایه مدال طلا ...
9 آذر 1390

گذرزمان

عزیزکم سلام پارسال عيدغديرهمه فامیل خونه بابايي بوديم وشب همه بچه ها ونوه هاي خاله جان (خاله من) جمع بودن ازبين همه بچه ها چهارتا ني ني خوشگل هم بودن كه همسن بودن وتوازهمه كوچيكتربودي چهارتايي تون راكنارهم روي مبل گذاشتيم وبا دست زدن مامانها وتلاش فراوان ازتون عكس گرفتيم    به ترتیب ازراست به چپ: میترا خانم صبانانازی  نیلوفرجون حسنی گلک مامان    يكسال بعد ............... چندروزپيش دوباره همه خونه بابائي بوديم و شما چهارتا ني ني خوشگل هم جمع بودين ومشغول بازي وشيطنت به سختي كنارهم نشونديمتون وباز ازتون عكس گرفتيم ولي خي...
8 آذر 1390

فرشته من دوساله شد

حسنی جانم سلام  امشب هشتم آذرماه وشب تولدته شب تولد نیکو ترین موجودعالم وبالاخره نی نی کوچولوی من دوساله شد مهربان ترینم خیلی حرفها توی دلم تلنبار شده که نمی دونم ازکدومش شروع کنم والبته تو هم مرتب بهم سرمیزنی ونون خشک تعارفم میکنی قربون اون دل مهربونت برم من عزیزترینم اسم وبلاگت را  دلنوشته های مامان گذاشتم چون میخواستم بیام اینجا ودردلهام رابرات بنویسم مدت زیادی بود نوشتن را کنارگذاشته بودم ولی وقتی شروع به نوشتن کردم دیدم باوجود خاطرات شیرین تو دیگه جایی برای دردل کردن نمی مونه توالتیام بخش همه دردهای من شدی اینجا دوستای خوبی پیدا کردم که همه شون راعاشقانه دوست دارم   ...
8 آذر 1390

پوش حسینیه

                                        دخترنازم سلام جمعه چهارم آذر بود ودوروز به ماه محرم مونده طبق معمول سنوات قبل حسینیه يكي ازمحله هاي قديمي يزدپوش بالا میکردن وازاونجاییکه پدر ومادرمن وپدر ومادربابامهدی هم تو همون محله بزرگ شدن ما هم یه جورایی خودمون را متعلق به اون جامی دونیم وهروقت هم گذرمون به اونجا مي افته خاطرات کودکیهامون ،خونه پدربزرگهامون، بازی با دوستامون زنده میشه چندسالی بود که به این مراسم نرفته بودم چون دوسال پیش توهنوز ...
7 آذر 1390

کی آب می ریزه ؟

دخترپاییزی من سلام مدتي بود كه همه شهرها بارون مي اومدولي يزد ماهيچ خبري نبود همه دلمون هوس بارون كرده بود وتصاويربارون را ازتلويزيون باحسرت مي ديديم وهمش مي گفتيم چطورميشد اينجا هم خيس بشه چون رطوبت يزدخيلي كمه تابستوناش ادم را میسوزونه وزمستوناش هم تا مغزاستخوان يخ مي زنه ولي بارندگي خيلي كمي داره اول آذر بود وهوا حسابي ابري شده بودبعدازظهريه نگاهي به كوچه انداختم ببينم هوا چه جوريه همين كه پنجره را بازكردم بوي بارون به مشامم خورد وحالم را جا آرود ديدم داره بارون مي آد اولين بارون پاييزي ديگه روي پاهام بند نبودم به بابا گفتم بيا بريم بيرون مي ترسيد سرما بخوره گفتم با ماشين بريم تو شهر بگرديم كه گفت خسته ام وحوصله ند...
6 آذر 1390

حسنی وخرسیهاش

دخترمهربون مامان سلام حدودیکسال پیش خاله ازمشهد برات یه خرس آبی کوچولو سوغات آوردکه خیلی دوستش داری وبهش میگی "خیسی آبی " چندروز پیش هم که کارداشتم وتوهم حوصله ات سررفته بود یه عروسک خرسی سفید ازبوفه ات آوردم وبهت دادم تا تنوعی باشه ومشغول بشی این خرسی سفید خوشگل اولین اسباب بازی سیسمونیت بود که بامامانی خریده بودیم وجنس خیلی نرمی داره توهم عاشقانه بغلش کردی وبوسش کردی وبراش غش وضعف رفتی واسمش را گذاشتی "خیسی خوبی" حالا وقتی می خواهی غذا بخوری اول به خرسیها غذا میدی وجالبه که کارها وحرفهای من را تکرارمیکنی گاهی هم اونها را به من میدی بهشون شیربدم هرجا میخواهی بری دوتاییشون رابغل میکنی ومی بری با اینکه هنوز خرسی سفیده برات...
3 آذر 1390

قدم به قدم تا اسقلال

دخترشیرینم سلام کم کم داریم به روزتولددوسالگیت نزدیک میشیم ونگرانیهای من روزبه روز بیشتر میشه مسئله ای که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده اینه که چگونه شیردادن بهت را قطع کنم با این که من کارمندم وبخش عمده روزرا خونه مامانی هستی وشیرنمی خوری ولی همین که دررا بازمیکنم چنان با ذوق وجیغ وبلبل زبونی فراوان ازم استقبال می کنی که قندتودلم آب میشه واون لحظه بهترین لحظه روزم هست بانگاهی ملتمسانه منتظر میشی تا من لباسم را بیرون بیارم وبهت شیر بدم توفاصله زمانی که شیر می خوری ومن با عشق مادرانه ام به چشمهات نگاه میکنم سکوت وارامشی بینمون برقراره که باعث میشه خستگی روزم ازتنم بیرون بره توهم بعدازشیرخوردن...
1 آذر 1390

عروس خانوم

همه هستی من سلام این مدت چندتاعروسی داشتیم وتوهم که عاشق رقص وآهنگ و..... بماند که من اصلا چیزی ازعروسی نفهمیدم چون همش به دنبالت بودم که از یه سالن دیگه سردرنیاری وگم نشی ولی حضرتعالی حسابی جوگیر شده بودی این هم یه عکس ازعروسی البته با هزارزحمت گرفتم چون یک لحظه نمی ایستادی                                                  بعدازعروسی همچنان لباس عروسیت را میاری که بپوشی وبه قول خودت "بیریم علوسی" فکرمیکنی اگه لباس عروسیت را بپوشی عروسی هم جورمیشه واما ماجرا...
1 آذر 1390