حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

روزآقای پدرجون

  دختر خوب من سلام پنج شنبه گذشته تولد حضرت علي وروز پدربود همه خونه بابايي دعوت بوديم توهم با ني ني دايي  بازي ميكردي ولي چيزي كه خيلي جالب بود اين بود كه توصاحبخونه بودي چون روزهايي كه من ميرم سركار خونه بابايي هستي احساس مالكيت مي كني به همين دليل مثل بزرگترا يا به قول ماماني مثل مبصركلاس همش مواظب صبا بودي كه به چيزي دست نزنه يا كاربدي نكنه اگه به يكي ازوسايل ماماني دست ميزد دادميزدي " نه " عالمي داشتيم با شمادوتا شيطون بلا ولي چون هنوز زورت به صبا نميرسه  اگه اون ميخواست چيزي ازدستت بگيره  جيغ ميزدي وگريه ميكردي ومي دويدي طرف من كه ازت دفاع كنم منم سعي مي كردم يه جورايي...
1 تير 1390

حسنی درجشن روزمادر

حسني خانوم من سلام  شبي كه باهم رفتيم جشن روزمادريكي ازهمكارام كه عكاس وفيلمبردارجشن بود ازت عكس گرفت كه امروز فايلش را برام فرستاد اين عكس را روي دسكتاپ مانيتورم گذاشتم كه هميشه حتی وقتی ازت دورم جلوچشمم باشي ودلم كمتربرات تنگ شه عزيزدلم >www.kalfaz.blogfa.com         ...
29 خرداد 1390

تولدمامان

    دخترقندوعسلم سلام امروز يعني بيست ودوم خرداد روزتولدم بود                                          صبح با صدای زنگ تلفن بابا ازخواب پریدم وتبریک تلفنی بابا اولین هدیه امروز بود خوب شد که بابا بیدارم کرد وگرنه باید مرخصی روزانه به جای ساعتی میگرفتم بعد هم که توبیدارشدی وبا حرف زدن خوشگلت ونازاومدنات وقتی صدام می زنی ومیگی مامانی دومین هدیه ام را...
24 خرداد 1390

حسني جوني صبوروپرطاقت

  قندعسلم سلام بالاخره دوشنبه شد وبايدميرفتيم واكسن بزنيم حدودسه روز بود كه كمي سرفه ميكردي   ونمي دونستم بايد دكترت ببرم يانه البته تب ياآبريزش بيني نداشتي كه خداراشكرازيكشنبه ديگه سرفه هم نمي كردي ومن همش مواظب بودم كه سرفه هات بدترنشه راستش يكشنبه شب تاصبح دل بيداربودم ونمي تونستم بخوابم نمي دونم چرا براي اين واكسن اينقدر مي ترسيدم اصلا طاقت دردكشيدنت را ندارم مي دوني باخودم فكرمي كردم كي نگرانيهاي من تموم ميشه ونهايتا به اين نتيجه رسيدم  كه تازنده هستم نگرانيهام تموم نميشه بايد همه چي را بسپارم به خدا اين شدكه تاصبح...
21 خرداد 1390

روزهاي حسني چگونه مي گذرد ؟

دسته گلم سلام امرزو می خوام برنامه روزانه ات را بنویسم                                           صبح بعدازچندبارقدکشیدن چشمای خوشگل پف کرده ات را بازمیکنی ومیگی این چیه وبه درودیوارواشیای اتاق اشاره میکنی وبعد کمی ایش میخوری تاخواب ازسرت بپره      ودرهمین حین به برنامه اون روزت فکرمیکنی وبالاخره ناگهان انگارکه چیزی یادت اومده باشه ازجا ميپري وبلندمیگی مامان تاب تاب ابا(تاب تاب عباسي)  امیدی درچشمای کوچولوت میدرخشه وباسرخوشی میری دنبال اندکی شیطنت...
21 خرداد 1390

فرشته من درمسابقه خواب یک فرشته

  فرشته مامان سلام برای اولین بارمی خوام عکست را برای مسابقه خواب یک فرشته بفرستم دیشب توعکسات میگشتم تا یکیشون راانتخاب کنم وبفرستم ولی خیلی سخت بود چون تووقتی بیدارهم هستی فرشته ای دیگه چه برسه به زمانی که خواب باشی بعضی وقتها که خواب میری مدتها میشینم ونگاهت میکنم ودلم آروم میشه وخدارابخاطر فرشته زندگیم شکرمیکنم بالاخره این عکس را انتخاب کردم که خودم هم اسمش راگذاشتم فرشته ای بنام حسنی                    ...
20 خرداد 1390

دردسرهای استقلال حسنی جونی

  عروسک مامان سلام من وتو برای غذاخوردن عالمی داریم بکش پس کش حسابی فکرکنم بعدازهربازغذا دادن چندگرم وزن کم میکنم چون مستقل شدی قاشق فقط باید دست خودت باشه وخودت به تنهایی غذابخوری کمک هم لازم نداری اگه خدای نکرده من دستم به قاشق بخوره وبخوام کمکت کنم تاکمتربریزی ازاینکه استقلالت راخدشه دارکردم ناراحت میشی ودادمیزنی" نه " واگه تکراربشه محتویات داخل قاشق را میریزی و..... به این ترتیب وقتی بخواهی مایعاتی مثل آبگوشت ماست آبمیوه و... بخوری سرتاپای خودت ومامان دیگه معلومه چه ریختی میشه همه اینها یک طرف تازه اگه باباهم ببینه داری چه کارمیکنی ناراحت میشه ومیگه چرا قاشق تنهایی...
13 خرداد 1390

هجده ماهگي حسني جوني مبارك

دخترمهربونم سلام  بالاخره نهم خردادهم رسيد ودخمل من هجده ماهه شدخانوم گلم چه زودبزرگ شدی خداراشکربیست وهفت ماهه که من وتوباهم هستیم ویک سال ونیمه که فرشته کوچولوی من به دنیا اومده         قراربود باهم بريم واكسن بزنیم ولي ازاونجايي كه آدم خبرازيه لحظه بعدش رانداره من شب قبل دوباره تب ولرزكردم   ونتونستيم باهم برگرديم خونه باباهم كه نگرانم بود گفت همونجا خونه بابائي بمونيم تاهم ازتونگهداري كنن وهم من بهتربشم    خاله هم كه ازچندروزپيش مثل من مريض شده بود خداراشكربهترشده بود ولی من دوباره حالم بدشد به همین دلیل به پیشنهادعمومحمدآقا ، خاله وعموتورابر...
11 خرداد 1390

مامان نگران

  عشق مامان سلام توحدوددوروزتب داشتی تااینکه جناب دندان چهارم یابعبارتی دندان دوم بالا سروکله شون پیداشداما چه به دل تو ومن ومامانی وبابایی وحاج خانم وخاله رسیدخداداند ولی خوب خداراشکر                                                   توحال وهوای مریضی توبودم که خودمم سردردمیشدم ومسکن میخوردم تاآروم بشه آنقدرنگران وضعیت جسمانی توبودم که حواسم به خودم نبود  این شدکه پنج شنبه نیمه های شب ازخوب بیدار...
8 خرداد 1390